گنجور

 
خیالی بخارایی

سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید

چه لازم است مه من که شب ستاره نماید

چنین که نیست به جز پرده مانعی ز جمالت

امید هست که او نیز پاره پاره نماید

شبی کز ابروی شوخت میان گوشه نشینان

حکایتی گذرد ماه نو کناره نماید

گهی که راست کند قامت تو تیر بلا را

خرد که کار برآر است هیچکاره نماید

کسی ز راز دل و دیده کی خبر شود اینجا

مگر که اشک من این راز آشکاره نماید

نمود با دل سختش تصوّر تو خیالی

چو آبگینه که تیزی به سنگ خاره نماید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode