گنجور

 
خیالی بخارایی

دل در آن زلف شد و روی دل افروز ندید

وه که هیچ از سر زلف تو کسی روز ندید

وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت

عود خوشبوی نشد تا الم سوز ندید

خویش را بر صف عشاق زدن کام دل است

عقل را عشق در این معرکه فیروز ندید

دیده استاد تر از چشم تو در دور قمر

هندوی عربده جوی ستم آموز ندید

تا خیالی طرف غمزهٔ شوخ تو گرفت

چه جفاها که از آن ناوک دلدوز ندید