بخش ۱۳ - حکایت
گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بردکان باغ سرای و انگشتری پیروزه در انگشت داشت، تیری بیامد و برنگینه انگشتری زد و خرد بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست، و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد هر چند تجسس کردند پدید نیامد، وی ازان غمناک و باندیشه شد که این چه شاید بود، چون از دانایان و ندیمان خویش بپرسید کس آن تاویل نمی دانست، و آنک لختی دانست نیارست گفت، پس ازان بس روزگار نیامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت،
🖰 با دو بار کلیک روی واژهها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها میتوانید آنها را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
🖐 شمارهگذاری ابیات | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
🎜 معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است ...
📷 پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی، 📖 راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
حاشیهها
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...