گنجور

 
خالد نقشبندی

ای گشته من فگار بی تو

نومید ز زندگانی خویش

زارم چو کشی به درد هجران

می ترس از نوجوانی خویش

تا چند فراشم گذاری

یاد آر ز مهربانی خویش

تا بی تو نزیستم، نکردم

اقرار به سخت جانی خویش

خود گوی که با که گویم آخر؟

شرح الم نهانی خویش

باز آی که بهر تو گذشتم

از مطلب دو جهانی خویش

تا چرخ تو را ز من بریده است

شاد است به نکته دانی خویش

یعقوب به کنج غم گرفتار

یوسف به جهان ستانی خویش

جانا به سعادتی که داری

رحم آر به یار جانی خویش

دریاب که بی تو گشت خالد

بیزار ز زندگانی خویش