گنجور

 
خواجوی کرمانی

سمن برگ روی همایون جمال

پری‌دخت نام همایون به فال

روان کرد از تنگ شکر شکر

برون کرد از آن درج گوهر گهر

به شکر طراوت به یاقوت داد

رطب را ز شیرین شکر قوت داد

به یاقوت بشکست نرخ نبات

برانگیخت آتش ز آب حیات

عقیقش ببرد آب را در عدن

چو طوطی شکرخای شد در سخن

که ای گلبن باغ فرمان‌دهی

به قد راستی را چو سرو سهی

چو سوسن سراسر زبان بینمت

به دل راست کج چون کمان بینمت

چو سروت اگر راستی پیشه بود

چو از بنده آزاد کشتی چه بود

تو آتش زبانی و قول تو باد

خدایا چنین کس هوائی مباد

گهت شمسه در بر بگیرد به مهر

گهی آذرافروز خورشیدچهر

کنون خود قمررخ هواخواه تست

گلستان رویش سمن‌راه تست

کجا با من افتی که افتاده‌ام

دلم کی دهی چون که دل‌داده‌ام

ولیکن چرا آب خود می‌برم

چو شمع از درون خون خود می‌خورم

اگر سروی آزاد گشتم ز تو

وگر آنکه عمری گذشتم ز تو

ز لعل لبت تا چشیدم سخن

دم بی سخن برنیاید زمن

ز مهر تو تا پرتوی یافتم

رخ از مهر تابنده برتافتم

کنون حاصلم از تو بی‌حاصلی است

ز مهر تو جلدیم بی‌کاهلی است

من آن مرغ زارم که در مرغزار

نوا می‌زدم بر سر شاخسار

به طرف چمن آشیان داشتم

هوای گل گلستان داشتم

گهی می‌‌چریدم چو آهو به راغ

گهی می‌پریدم چو بلبل به باغ

ز هر گلستانی گلی چیدمی

ز هر غنچه‌ای خرده‌ای دیدمی

گهی دیده بر نرگس مست بود

گهی دست لاله بر دست بود

چو سرو از لب چشمها رستمی

وطن بر سر چشمها بستمی

گهی میل سرو سهی کردمی

گهی با ریاحین به سر بردمی

کنون حاصلم از تو سودائی است

نصیبم ز بهر تو رسوائی است

درین کنج معموره تنگای

چه پایم که زین سان فتادم ز پای

نه یاری که با او برآرم دمی

نه راهی که با کس بگویم غمی

به خوبی اگر یار کم داشتم

ترا در جهان یار پنداشتم

چو دیدم به هر حال مست آمدی

به دل قلب و بس نادرست آمدی

برو کز توام چاره، تنهائی است

ز درد تو درمان، شکیبائی است

به باد ار چه دادم به بوی تو دل

کنون برگرفتم ز روی تو دل

منم خاک راهت ز من درگذر

چو خاکم مکن خوار آبم مبر