گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

سران سپاهش پذیره شدند

ز دیدار او جمله خیره شدند

بسر بر نهادند تاج زرش

فشاندند لعل و گهر بر سرش

درفش کیانی برافراختند

به هر جا ز زر قبه‌ها ساختند

همه رخ نهادند بر خاک راه

پیاده روان تا بر اسب شاه

تبیره زنان طبل بنواختند

غو کوس در عالم انداختند

همه ملک خاور به دیبای چین

بیاراسته همچو خلد برین

به هر گوشه‌ای لعبتی می‌پرست

به یاد جهانجوی ساغر به دست

به فال همایون و فر همای

برافراخت چتر بزرگی به پای

به فرخ‌ترین روز فرخنده فال

درآمد به شهر، آفتاب جلال

چو از برج ماهی برون رفت ماه

شه یوسف از چه برآمد به گاه

نشست آن زمان شاه کشورگشای

بدان تخت زرین به عقل و به رای

جهان داوران پیش تختش به پای

شهان را شده درگهش بوسه جای

همه برکشیده سر تاج‌ور

نهاده ز مه تا به ماهیش سر

شده انجمش کمترین بنده‌ای

سپهرش کمینه سرافکنده‌ای

در ایوانش کیوان غلامی و بس

به میدانش مه تیزکامی و بس

ز رفعت به مه بگذرانید تاج

به شوکت ز قیصر گرفته خراج

نموده جهانش به جان بندگی

همه سرورانش سرافکندگی

به خاقان که بودی به هنگام بار

به درگاه او همچو خاقان هزار

ز قیصر زبر جد علم برفراخت

به آئین شاهان یکی بزم ساخت

چو دل بر نظام ممالک نهاد

وزارت به قلواد فرخنده داد

جهان عدل و دادش فراموش کرد

چو آوازه عدل او گوش کرد

سفیده دمان چون نسیم بهار

خبر داد از کاروان تتار

خروس سحر در خروش آمدی

دم صبح عنبر فروش آمدی

روان پرور انفاس عنبرفشان

ز گلزار فردوس دادی نشان

مر آن نغمه‌گر گلستان آمدی

ازو نکهت دلستان آمدی

صبا چون رسیدی ز راه تتار

نشان دادی از زلف گیسوی یار

نشستی چو گر شب بر تخت زر

برآورده از چرخ گردنده سر

به گرد درش صف زدندی گوان

سرافکنده در خدمت پهلوان

جهان جوی قلواد فیروزبخت

به خدمت کمر بسته در پای تخت

سر سرکشان سام گیتی‌گشای

یل دانش‌افروز فرخنده‌رای

نشستی ابر تخت طهمورثی

به عقل و به دانش کیامورثی

ولی بی پری‌دخت سیمین عذار

نبودیش پروای شهر و دیار

همی سوختی و همی ساختی

به کار ممالک نپرداختی

ز بس بار خاطر یل نامدار

نکردی نظر سوی کس زان یار

مگر آنکه از سوی چین آمدی

ز توران به خاور زمین آمدی

ز شاهان نپرسیدی احوال کس

مگر حال فغفور چین بود و بس

دگر چون ملالش گرفتی ز تخت

به خرگه شدی گرد فیروز بخت

همی بزم عشرت برآراستی

ز ترکان چینی قدح خاستی

به یاد پری‌دخت سیمین‌بدن

مه خوبرویان چین و ختن

قدح نوش کردی و بگریستی

که گر می نخوردی کجا زیستی

ز شب‌ها مگر یک شبی همچو روز

همی خورد می سام مجلس فروز

نه شب بود از روشنی روز بود

شبی خوش‌تر از روز نوروز بود

هوا مشک بوی و صبا مشک‌بیز

سر زلف مشکین شب مشک ریز

هوا را مشام از هوا عنبرین

شده ناف شب نافه مشک چین

دُرافشان شده مه بدین سبز باغ

چو در دست زنگی فروزان چراغ

بر آواز مرغان شیرین سخن

کهن سال چرخ فلک چرخ زن

خوش آواز بزم فلک نغمه‌ساز

هم آوازش ناهید بربطنواز

شده همدم صبح خیزان نسیم

صبوحی کشان راثریا ندیم

خوش الحان بزم، فلک در سماع

جهان روز را کرده آن شب وداع

فرو بسته صبح از تحیر نفس

به جنبش درآورده مرغان جرس

در آن شب که خلوتگه خاص بود

به بزم افق زهره رقاص بود

به زرین قدح باده لعل رنگ

روان در کف ساقی شوخ و شنگ

به جام بلورین می لعل ناب

که جام آسمان بود و می آفتاب

تو گفتی قدح جام جمشید بود

و یا می‌ فروزنده خورشید بود

طرب نای در چنگ مستان زده

مغنی به صد دست دستان زده

می چون عقیق اندر آن انجمن

درخشنده همچون سهیل یمن

ترنم سرایان پرده‌سرای

به پرده سرا بسته پرده سرای

فروزنده رخ سام روشن ضمیر

چو خورشید با لاجوردی سریر

چو بادام ترکان چین نیم مست

هوا در سر و جام نوشین به دست

کماندار چشمش به تیرافگنی

دو هندوش در عین قلب افگنی

هنوزش ازین گنبد لاجورد

به گرد مه از مهر بنشسته گرد

ز مستی کله برده بر طرف گوش

چو مستان برآورده از می خروش

گرانمایه قلواد کابل نژاد

گهی نوش می‌خورد و گه نوش باد

پری چهره ترکان مجلس فروز

به شب شام را بسته بر نیم روز

پلنگ افکنان شیرگیر آمده

خرد جام می را اسیر آمده

حریفان ندیمان شیرین‌سخن

ندیمان حریفان سیمین بدن

چو بادام ساقی همه مست ناب

ز جرعه شده جمله مست خراب

نواگر بتان بر گرفته سرود

زده چنگ در زهره آواز رود

دل سام در ساغر آویخته

ز نرگس می اندر قدح ریخته

چو جم جام یاقوت برداشته

یکی چتر ز آتش برافراشته

برافروخته زآتش می عذار

برانگیخته ز آتش دل شرار

گل از دفتر حسن او یک ورق

برآورده گلبرگش از می عرق

کمربسته قلواد زرین کلاه

ستاده به یک گوشه بارگاه

ز می شیرگیران شده شیرگیر

برآورده بر شیر گردون نفیر

گو شیردل مست و مدهوش بود

دو آهوش درخواب خرگوش بود