گنجور

 
خواجوی کرمانی

به ناکام بر پشت جرمه نشست

به خون جگر شست از خویش دست

به سرو خرامان برآورد خم

زده بر فلک ز آتش دل علم

رخ آورد در دم سوی نیمروز

همی تاخت از صبح تا نیمروز

نه راهی بدید و نه رهبر به دست

نه دل برقرار و نه دلبر به دست

در اندیشه کایا چه پیش آیدم

اگر جان برآید کنون شایدم

شب فرقتش چون به پایان برم

ز دریای عشقش کجا جان برم

زمانه به هر صورتم خون خورد

ازین صورتم تا چه نقش آورد

سر ار درنیارد پری پیکرم

ندانم چه آرد قضا بر سرم

ازینم چه گویند اهل شناخت

که نقش رخش دید و جان را بباخت

چرا جان نکردم همان دم نثار

که بستم دل خسته در زلف یار

برین گونه می‌گفت و خون می‌گریست

چه گویم در آن لحظه چون می‌گریست