گنجور

 
خواجوی کرمانی

روان گشته با آن پریچهره ماه

تماشاکنان اندر آن بارگاه

به ناگه به کاخی رسید از قضا

چو بستان جنت خوش و دلگشا

نهاده در ایوانش تختی ز زر

به کیوان برآورده ایوانش سر

ز رفعت فلک مانده حیران او

سرآورده بر چرخ ایوان او

یکی نیلگون پیکر زرنگار

کشیده بر او پیکری چون نگار

به بالای آن نیلگون پرنیان

نوشته‌ که‌ای سام روشن روان

درین کاخ فرخنده چون بغنوی

نظر کن برین لعبت معنوی

که نقشی بدین‌گونه از کفر و کین

نبینی مگر دخت فغفور چین

گل‌اندام سروی پری‌دخت‌ نام

رخش روز روشن نماید به شام

درین صورت از راه معنی ببین

فرومانده صورت پرستان چین

نه هر صورتی را توان داشت دوست

درین نقش بین تا چه معنی دروست

ولی نقش خود گر نبینی نکوست

چو از خود گذشتی رسیدن بدوست

به معنی دهد صورت دوست دست

بخوان خویش و بنیان صورت پرست

ز صورت ببر تا به معنی رسی

در معنی از راه دانش بری

به نیرنگ ازین رنگ رنگی برآر

که تا خود چه نقش آورد روزگار

چو سام اندر آن نقش حیران بماند

بدان صورت از دیده گوهر فشاند

پریزاد در طاق چون بنگرید

مرآن پیکر ماه نو را بدید

بدانست کز سام بردند دل

هم از عشق پایش فرو شد به گل

پی کار پرده همی چاره کرد

چو بیچاره شد پرده را پاره کرد

بدو بانگ بر زد گرانمایه سام

که هرگز مباد اولت شادکام

چرا پرده را پاره کردی چنین

سیه کردی این روزگارم ببین

پریزاد از وی برآشفت گفت

که این پرده را دیو اندر نهفت

ز نیرنگ او چون شدم باخبر

همه روز شادیش بردم به سر

جهانجوی بیدل زبان برگشاد

دگر ره همی کرد از پرده یاد

چنان از می عشق سرمست شد

که از پای افتاد و از دست شد

سهی سروش از پا درآمد چو باد

چو خورشید بر خاک ره اوفتاد

پریزاد چون دید کان گونژاد

به دام پری‌دخت اندرفتاد

بدانست کش تیره شد او به کام

نگردد ورابخت فرخنده رام

برون رفت از کاخ رخ شنبلید

به من تا کجا باز آید پدید

چو بیهوش شد سام فرخنده رای

سهی نخل قدش درآمد ز پای