گنجور

 
خواجوی کرمانی

چه باید پدر را پسر چون تو بود

یکی پندت از من بباید شنود

زمانه برین خواجه سالخورد

همی دیر ماند تو اندر نبرد

بگیر این سر نامور گاه او

ترا زیبد اندر جهان جاه او

بدین گفته من چو داری وفا

جهان را تو باشی یکی پادشاه

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگر گوی کین رای در کار نیست

بدو گفت اگر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند به گردنت سوگند و پند

به دورت بمانند خوار ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید

چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کین چاره با من بگو

چه روی است این را بهانه مجو

بدو گفت من چاره سازم ترا

به خورشید سر برفرازم ترا

مرا آن پادشاه را در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

بر آن راه واژونه دیو نژند

یکی ژرف چاهی به ره بربکند

پس ابلیس واژونه بالای چاه

به خاشاک پوشیده گردش چو راه

به چاه اندر افتاد پشتش شکست

شد آن نیک‌دل مرد یزدان‌پرست

ز هر نیک و بد مرد آزاد مرد

به فرزند بر ناورد باد سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان شد که آن شوخ فرزند او

نجست از ره شرم پیوند او

به خون پدر گشت همداستان

زدانا شنیدستم این داستان

که فرزند اگرچه بود نره شیر

به خون پدر او نباشد دلیر

وگر در نهادش سخن دیگر است

پژوهنده راز از مادر است

سبک‌مایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر بر نهاد افسر تازیان

بر ایشان ببخشید سود و زیان

چو ابلیس پیوسته دید این سخن

یکی پند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی

ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین سر به فرمان کنی

نپیچی ز گفتار و پیمان کنی

جهان سر به سر پادشاهی تراست

دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو آن کرده شد ساز دیگر گرفت

دگرگونه او چاره‌ای پر شگفت

جوانی برآراست از خویشتن

سخن گوی و بینادل و پاک‌تن

همیدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش بجز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را درخورم

یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش

ز هر گوشت وز مرغ وز چارپای

خورش کرد و آورد یک یک به جای

کلید خورش خانه پادشا

بدان داد دستور فرمان‌روا

به خونش بپرورد مانند شیر

بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گوید به فرمان کند

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زرده خایه دادش نخست

بدان داشتش چند گه تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت

مزه یافت زو خوردنش نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز

که جاوید زی شاه گردن فراز

که فردا از آن‌گونه سازم خورش

کزو باشدت سر به سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا چه سازم ز خوردن شگفت

دگر روز چون گنبد لاجورد

برآورد بنمود یاقوت زرد

خورش‌های کبک و تذرو سفید

بسازید و آمد دلی پر امید

سیوم روز را خوان ز مرغ و بره

بیاراستش گونه‌گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از بره گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مشکناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان که هشیار مرد

بدو گفت بنگر که با آرزوی

چه خواهی بگوی از من ای نیکخوی

خورش گر بدو گفت ای پادشاه

همیشه بباشی تو فرمان‌روا

مرا دل سراسر پر از مهر تست

همه توشه جانم از چهر تست

یکی حاجتم هست نزدیک شاه

اگرچه مرا نیست این جایگاه

که فرمان دهد بر سر کتف اوی

ببوسم بمالم برو چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دادم من این کام تو

بلندی بگیرد بدین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت اوی

همی بوسه زد بر سر کتف اوی

چو بوسید شد در زمان ناپدید

کس اندر زمان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست

غمین گشت و از هر سوی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کتف

سزد گر بمانی ازین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

برآمد دگر باره از کتف شاه

حکیمان فرزانه جمع آمدند

همه یک به یک داستان‌ها زدند

ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت

به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدان گفت کین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد چه باید درود

خورش ساز و آرامشی ده به خورد

نشاید جز این چاره‌ای نیز کرد

بجز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند از آن پرورش

نگر نره دیو اندرین جست و جوی

چه جست و چه دید اندرین گفتگوی

بدان تا یکی چاره سازد نهان

که پرداخت ماند ز مردم جهان

از ایران برآمد از آن پس خروش

پدید آمد از هر سوئی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید

گسستند پیوند با جمشید

بر او تیره شد فره ایزدی

به کژی گرائید و نابخردی

پدید آمد از هر سوئی خسروی

یکی نامجوی از هنر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران بیامد سپاه

سوی تازیان برگرفتند راه

ستودند کآنجا یکی مهتر است

پر آتش دل و اژدها پیکر است

سواران ایران همه شاه جوی

نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد

به ایران زمین تاج بر سر نهاد

ز ایران و از تازیان لشکری

گزین کرد و گردان هر کشوری

سوی تخت‌جمشید بنهاد روی

چو انگشتری کرد گیتی به روی

چو جمشید را بخت شد کندرو

به تنگ اندر آمد سپهدار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

نهان گشت و گیتی برو شد سیاه

سپرده به ضحاک تخت و کلاه

چو صد سالش اندر جهان کس ندید

ز چشم بد مردمان ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاه ایران زمین

نهان بود چند از دم اژدها

نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد او را به چنگ

یکایک ندادش سخن را درنگ

به اره سراسر به دو نیم کرد

جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چون بیجاده گاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود

وز آن رنج بردن نیامدش سود

گذشته برو سال تا هفتصد

پدید آوریده ره نیک و بد

چه باید همی زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش

جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چه گوئی که گسترده مهر

که خواهد نمودن به تدبیر چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همه راز دل برگشائی بروی

یکی نغز بازی برون آورد

به دلت اندر از درد خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود برهان ز رنج