گنجور

 
خواجوی کرمانی

بگفتش که این زخم‌ها مردنی

نباشد بگفتا شنو ای دنی

زنم بر تهیگاهت این بار تیغ

بدرم جگرگاه تو بی‌دریغ

همه رودهایت بریزم در آب

کشم این زمانت به درد و عذاب

مگر بشنوی پندهایم روان

ازین بحر بیرون روی در زمان

که نزدیک ساحل رسیدیم ما

ز تو ضرب مردی بدیدیم ما

کنی ابن عمم ز زندان خلاص

برون آورش همچو زر از رصاص

ره خویش گیریم و گردیم باز

همه کینها در نوردیم باز

به شرطی که دیگر به فغفور چین

نداری سرمایه دشواره کین

ببستند عهد و گرفتند راه

ابر کتف او بود آن رزمخواه

به ساحل ره خویش بگرفت پیش

همی شد نهنکال آن زشت کیش

مر آن لشکر زابلی سر به سر

همی در عقب رفتن آهسته‌تر

به خشکی چو آمد نهنکال دیو

بگفتش که ای سام پر مکر و ریو

رساندی به مکرم درین جایگاه

ابا لشکر و رایت و دستگاه

به دامت گرفتارم ای نامور

فرود آی از گردنم ای پسر

به همراه باشیم هر دو به هم

رویم اندرین کوه بی درد و غم

گشایم ز بند ابن عمت روان

بیارم به پیش تو ای پهلوان

ازین جای برخیز و رو تا به چین

در آن جای فغفور شه را ببین

بگوی از من او را که ای شهریار

ز ما جمله بدها تو معذور دار

ولی مر خرابی که کردم ز پیش

بدان ای شهنشاه فرخنده کیش

بدم عاشق دختت ای شهریار

که کردم ستیزه در آن روزگار

کنون این دلاور که پیدا شدست

ز عشق پری‌دخت شیدا شدست

چگویم شها تا به شمشیر کین

چه کرد این دلاور به دریای چین

نیارم بیان کردن احوال او

همان مردی و زخم کوپال او

ز دیوان من کشت پنجه هزار

به زخم دم تیغ زهر آب‌دار

بسی غرقه گشتند در بحر آب

بخورندشان ماهیان در شتاب

طعم کندم ای شاه از دخترت

از آن سرو دلجوی مه پیکرت

همی گوی می‌باش آنجا به چین

شب و روز دیدار دلدار بین

که قطع نظر کرده‌ام زان پری

تو باید کزان ماه‌رخ برخوری

همی گفت و جانش خبردار نه

ورا غیر آزار خود کار نه

که باشد در روز هیجا و کین

کشم سام را آورم رو به چین

بیارم پری دخت مه روی را

نگار سمن بوی دلجوی را

جهان بگذرانیم با روی او

شب تیره سازیم با موی او

ندانست سام آن زمان مکر وی

فرود آمد از دوش آن زشت پی

به همراه هم راه رفتند زود

نهنکال در فکر اندوه بود

که چون مکر سازد ابا سام گرد

ز دستش برد جان بدان دستبرد

درین گفتگو کشتی آمد پدید

همه لشکری سر به سر در رسید

ز کشتی برون آمدند آن زمان

نهادند سر در پی پهلوان

مر آن هر دو عادی به همراه هم

ز عشق پری‌دخت گشته دژم

بدانست سام از ره صادقی

که دارد شریکی در آن عاشقی

به دل گفت اگر نکشمش خوار و زار

درین دور گردون نگیرم قرار

ببین اینچنین دیو وارون زشت

که گشتست عاشق به حور بهشت

سه روز و سه شب راه رفتند باز

رسیدند در پای کوه دراز

فرود آمدند آن زمان لشکری

در آن پای کهسار بی‌داوری

چو شب آهن روز را آب داد

به الماس شب روز را تاب داد

بجنبید در پای کوه آن سپاه

گرفتند بالای کهسار راه

همی رفت سام و نهنکال دیو

سری پر ز جوش و دلی پر غریو

به بالای آن کوهسار آمدند

وز آنجا به یک مرغزار آمدند

فرود آمدند آن زمان سر به سر

نهنکال دیو و یل نامور

بفرمود بزمی نهنکال زود

که باشد در آن بزم رود و سرود

رسیدند در لحظه رامشگران

بر آراسته ساز از هر کران

ز چنگ و نی و ناله ارغنون

صدا رفت تا گنبد نیلگون

به خود راست کرده نهنکال باز

که چون مست گردد یل سرفراز

به مستی کشد مرد را در زمان

ره شهر فغفور گیرد روان

بگیرد مر اورا کشد زیر بند

بیارد پری‌دخت را بی گزند

چو سه دور از باده اندر گذشت

نهنکال گفتش به دیوی که نشت

که قلوش که مانده به بند گران

گشایندش از بند آن پهلوان

بیارید او را به نزدیک ما

که افروزد این جان تاریک ما

روان رفت دیو و مر او را ز بند

برون کرد و کردش بسی ارجمند

بیاورد او را به نزدیک سام

به پا خاست سام و بدو داد جام

نشاندش ز پا آن گو نامدار

بگفت این همه باشد از روزگار

به زابل زبان گفت با سام یل

که این بزم راه هست آخر جدل

درین بزم کم خور می و هوش دار

همه ساز جنگت در آغوش دار

رقیب تو باشد مرین دیو نر

تو با آن خوری باده‌ ای نامور

مبادا بلائی درآید به پیش

که پیچی در آن دم به احوال خویش

مبادا که از ما بود پر ز بیم

زند این زمان طبل زیر گلیم

تو خود هیچ دانی چه کردیم ما

در آن روی دریا بدین دیوها

مخور می دگر این زمان خوش بخواب

که ما پاسبانیم و سر پر شتاب

بخوابید از مکر سام آن زمان

که یعنی که مستم بختم روان

چو قلواد و قلوش ستاده به پیش

همه واقف آن گو پاک کیش

نهنکال در مکر و تلبیس بود

به حیله به کردار ابلیس بود

دلیران زابل همه در قطار

ستاده بر پهلو نامدار

هزار و صد شصت دیو دمان

بفرمود بدستان که از ناگهان

که تا اندر آنجا کمین آورند

همه روی خود را به چین آورند

از آن حال بد سام یل بی‌خبر

بخوابیده بد آن گو نامور

چو نصفی ز تیره شب اندر گذشت

همی گفت قلواد یک سرگذشت

که برخاست شور و فغان و غریو

بجستش ز جا خود نهنکال دیو

چو غوغا شنید آن زمان سام یل

ز جا اندر آمد چو تیر اجل

بزد دست و بربود گرز گران

بگفت این بود کار تیره روان

هر آن کو به دیوان کند اعتقاد

بود باد در دستش ای بدنژاد

بگفت و برآورد پس گرز کار

بزد بر سر دیو بی‌اعتبار

که یک شاخ آن دیو در هم شکست

یکی آه از جان شومش بجست

بزد نعره سام نریمان روان

به قلواد و قلوش هم اندر زمان

که بیدار باشید و هشیار بید

ز دیوان تن خود نگهدار بید

یکی نعره زد از غضب سام گرد

که هوش از سر نره دیوان ببرد

پس آن لشکر و آن دو زابل‌نژاد

به دیوان فتادند چون گردباد

ز غیرت رخان را برافروختند

دو دستی همه گرز می‌کوفتند

طراقا طراق عمود گران

همی شد برین نیلگون آسمان

شد از تیر سوراخها سینها

نمی‌ماند در سینها کینها

چو تیر از ره راستی می‌شتافت

چو با راستی بود مو می‌شکافت

کمند از کمین‌گه گلو می‌گرفت

همه را حلق عدو می‌گرفت

یکی شور و افغان پدیدار شد

نهیبش سوی چرخ دوار شد

یکی گفت گیر و یکی گفت دار

یکی گشته کشته یکی بی‌قرار

دلیران زابل چو شیران مست

به دیوان فتادند کردند پست

یکی نعره زد سام گرد از یلی

برآورد تیغ از ره پردلی

حواله به فرق نهنکال کرد

یکی زور بر هر دو چنگال کرد

چو دیو دلیر آنچنان تیغ دید

تو گفتی به گرد اندرون میغ دید

سپر بر سر آورد تا رد کند

جهان‌پهلوان سام آن پر خرد

بزد تیغ در لحظه بر پای دیو

برآورد فریاد و شور و غریو

بینداخت یک پای او را زتن

به یک پا باستاد در انجمن

نیاورد پای کم آن دیوبند

نه یک ذره تندی او گشت کند

چو سام آنچنان دید مر حال را

برآورد در لحظه کوپال را

سپر بر سر آورد دیو دلیر

بزد بر سپر در دم آن نره شیر

که بیهوش گردید آن دیو نر

در آن بیهشی پهلو نامور

برو جست و در دم یل نیوزاد

فرو بست دست چنان دیو زاد

چو با هوش آمد نهنکال دیو

برآورد زور و فغان و غریو

که تا بند را پاره سازد روان

بزد گرز دیگر برو پهلوان

سه جای سرش را به نیرو شکست

طلب کرد زنجیرها چیره دست

ببستش همان دم به مانند سنگ

به گردن فکندش سبک پالهنگ

چو دیوان بدیدند سالار خویش

به زنجیر بر بسته و گشته ریش

نکردند جنگ اندر آن دمدمه

هزیمت برفتند بی زمزمه

دلیران زابل به دنبالشان

ببردند اسباب و پرتابشان

از آن جایگه جمله گشتند باز

رسیدند بر پهلو سرفراز

جهان پهلوان چون چنان حال دید

به زنجیر بسته نهنکال دید

بغلطید بر خاک آن نامدار

به پیش جهان آفرین کردگار

ستایش همی کرد و خون می‌گریست

چگویم در آن لحظه چون می‌گریست

که ای داور آسمان و زمین

تو کردی مرا بهره‌مند این چنین

که همچون نهنکال دیوی به زور

ببستم در اینجا به افغان و شور

همه از تو می‌دانم ای دادگر

جهانگیری و فر و زور و هنر

سر از خاک برداشت چون پهلوان

به قلواد و قلوش بگفتا روان

که جمع آورید مال و اسبابشان

همان خیمه ساز و پرتابشان

که تا بازگردیم ازین جایگاه

ز شادی به درگاه فغفور شاه

وز آنجا خرامم به ایران زمین

که ماندیم در شهر ماچین و چین

ببینیم روی منوچهر باز

کشیم از کف سرکشان جام ناز

برفتند قلواد و قلوش دلیر

به جمع آوریدند مال کثیر

ز تیر و کمان و ز بر گستوان

همه جمع کردند پیر و جوان

چهل کشتی از مال پر بار کرد

در آن چند روز آنچنان کار کرد

نهنکال را و چهل دیو نر

که بگرفته بودند بدان جنگ در

به کشتی درآورد آن نامدار

ببسته به زنجیرها استوار

سرنگ و فغانی ز لشکر بخاست

که دریا ز افغان ایشان بکاست

بشد سوی چین سام نیرم‌نژاد

به آئین و ترتیب آن مال شاد

شراب عقیقی طلب کرد زود

که چند گاه از شر آن رسته بود

یکی جام پر کرد قلوش روان

بدادش به سام جهان‌پهلوان

چو بر دست بگرفت آزاده مرد

به یاد پری‌دخت مه پاره خورد

بنوشید آهی ز دل برکشید

فغان آن دم از دست و دل برکشید

که آیا پری‌دخت ماهم کجاست

ندانم کجا او و راهم کجاست

همی گفت و می‌خورد جام شراب

ز هجران دلبر پر از پیچ و تاب

ندانم که ما را فراموش کرد

و یا جرعه باده‌ای نوش کرد

دریغا که بی لعل نوشین یار

بگشتیم در هجر او هر دیار

دریغا ز جانان ندارم خبر

که تا چند مانم درین بحر و بر

روم تا ببینم رخ آن پری

که تا چند باشم ز دلبر بری

شب آمد سبک لنگر انداختند

در آن روی دریا مکان ساختند

کشیدند خوان پیش آن نامدار

همه خوردنی‌ها به رنگ و نگار

برنج مزعفر سرافشان به قند

نهادند پیش یل هوشمند

چنین گفت آن لحظه سام دلیر

به قلواد زابل چو غرنده شیر

ببر خوردنی بندیان را روان

به پیش نهنکال دیو دمان

نباشد روا از مروت مرام

که ما سیر باشیم از هر طعام

مر ایشان همه گرسنه زیر بند

ز ما دیده چندان بلا و گزند

پس آنگه ببردند از هر طعام

بر بندیان خاصه از پیش سام

چو روز دگر سر برآورد هور

از آن آب دریا به افغان و شور

علمهای زرین برافراشتند

همی خویش در لحظه برداشتند

براندند کشتی همی روز چند

به ساحل رسیدند خوش بیدرنگ