گنجور

 
خواجوی کرمانی

برو ای باد بهاری به‌دیاری که تو دانی

خبری بر زمن خسته به‌یاری که تو دانی

چون گذارت به‌سر کوی دلارام من افتد

خویش را در حرم افکن به‌گذاری که تو دانی

آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد

بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی

چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی

خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی

و گر آهنگ شکارش بود آن‌شاه سواران

گو چو کُشتی مده از دست شکاری که تو دانی

لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد

که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی

عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما

مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی

برنگیری ز دلم باری از آنروی که دانم

نَبُوَد بارِ غَمِ عشقِ تو باری که تو دانی

سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت

مگر از موی میان تو کناری که تو دانی

خرّم آنروز که مستم ز در حجره در آئی

وز لبت بوسه شمارم به‌شماری که تو دانی

همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم

از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی

گرچه کارم بشد از دست بگو بو که برآید

از من خسته ی دلسوخته کاری که تو دانی

در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو

دارد از مستی یِ‌ چشم تو خماری که تو دانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode