گنجور

 
خواجوی کرمانی

هر کس که برگرفت دل از جان چنانک من

گو سر بباز در ره جانان چنانک من

لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید

لالای او شد از بن دندان چنانک من

کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد

غافل نگردد از شب هجران چنانک من

وان رند کو که بر در دُردیکشان درد

از دل برون کند غم درمان چنانک من

ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک

یکدم بساز با دل بریان چنانک من

حاجی بعزم کعبه که احرام بسته ئی

در ده ساز جای مغیلان چنانک من

دل سوختست و غرقه ی خون جگر ز مهر

دور از رخ تو لاله ی نعمان چنانک من

مرغ چمن که برنگ و نوایش نمانده بود

دارد دگر هوای گلستان چنانک من

گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی

سیر آمدی ز چشمه ی حیوان چنانک من

ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او

پیوسته شد ملازم مستان چنانک من

دیوانه ئی که خاتم لعل لب تو یافت

آزاد شد ز ملک سلیمان چنانک من

هر کس که پای در ره عشقت نهاده است

آفتاده است بی سر و سامان چنانک من

ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید

هرگز نخورده اند کرمان چنانک من

خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند

گو جان بباز بر سر میدان چنانک من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode