گنجور

 
خواجوی کرمانی

ایدل ار خواهی بدولتخانه ی جانت برم

ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم

شمسه ی ایوان عقلی ماه برج عشق باش

تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم

گر چنان دانی که از راه خطا بگذشته ی ئی

پای در نه تا بخلوتخانه ی خانت برم

گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت

دامن گل بایدت سوی گلستانت برم

هیچ در دستت نه وز دربان نمیاری گذشت

بگذر از سر تا بشادروان سلطانت برم

از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری

تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم

نفس کافر کیش را گر بنده ی فرمان کنی

هرچه فرمائی شوم تسلیم و فرمانت برم

در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت

دست گیرم بر سر گنجینه ی جانت برم

گر شوی با من چو آه صبحگاهی همنفس

از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم

چون درین راه از در بتخانه می یابی گشاد

مست و لا یعقل درآ تا پیش رهبانت برم

ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران

از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode