گنجور

 
خواجوی کرمانی

جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید

جز سایه کسی همره و همراز نیاید

ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل

در فصل بهاران ز چمن باز نیاید

گفتم که زمن سرمکش ای سروروان گفت

تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید

هر دل که بدستش نبود رشته ی دولت

همبازی آن زلف رسن باز نیاید

باز آی و بسوی من بیدل نظری کن

هر چند مگس در نظر باز نیاید

صاحب نظر از نوک خدنگ تو ننالد

برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید

چون بلبل دلسوخته را بال شکستند

بر طرف چمن باز بپرواز نیاید

تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر

در پای تو هرکس که سر انداز نیاید

خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن

مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode