گنجور

 
خواجوی کرمانی

وفات به بُود آنرا که در وفای تو نبود

که مبتلا بُود آنکس که مبتلای تو نبود

چو خاک می شوم آن به که خاکپای تو باشم

که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود

اسیر بند شود هر که بنده ی تو نگردد

جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود

ز دیده دست بشویم اگرنه روی تو بیند

ز سر طمع ببرم گر در و هوای تو نبود

بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد

بباد برد هم آن جان که از برای تو نبود

بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم

که حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبود

بُود بجای منت صد هزار دوست ولیکن

بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود

دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد

دلی که بسته ی گیسوی دلگشای تو نبود

گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به

که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود

چو سر ز خاک بر آرند هر کسی بامیدی

امید اهل مودّت بجز لقای تو نبود

ترا بچشم تو بینم چرا که دیده ی خواجو

سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode