گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای فدای قامتت هر سر و بستانی که هست

در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست

باز داده خط بخون و ز شرمساری گشته آب

جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست

نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن

سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست

خاتم لعل ترا چون شد مسخّر ملک جم

صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست

راستی را بنده ی شمشاد بالای توام

ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست

لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل

کس در او منزل نمی سازد ز ویرانی که هست

چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان

آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست

هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم

خون خلقی می خورد از نامسلمانی که هست

در دلت مهر از چه رو جویم چو می دانم که چیست

بنده را بیدل چرا گوئی چو می دانی که هست

ناشنیده از کمال حسن لیلی شمه ئی

عیب مجنون می کند دانا ز نادانی که هست

چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهر فشان

اوفتد خون در دل هر لعل رمّانی که هست

روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای

بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode