گنجور

 
خواجوی کرمانی

ایکه زلف سیهت بر گل روی آشفتست

ز آتش روی تو آب گل سوری رفتست

در دهانت سخنست ارچه بشیرین سخنی

لب شکّر شکنت عذر دهانت گفتست

همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش

زانکه کس چشمه ی خورشید بگل ننهفتست

دل گم گشته که بر خاک درت می جستم

گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست

چون توانم که ز کویت بملامت بروم

کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست

از سر زلف درازت نکنم کوته دست

که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست

احتیاجت بچمن نیست که بر سرو قدت

گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست

بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا

بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست

گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست

چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode