ای غمت مرغ آشیانهی دل
زلف و خال تو دام و دانهی دل
نرگس نیمه مست مخمورت
بادهنوش شرابخانهی دل
با سر زلف تست پیوندش
زان مطوّل بود فسانهی دل
راستی را خطا نمیافتد
تیر چشم تو بر نشانهی دل
هر چه جان مرا بخون جگر
جمع گردد کند روانهی دل
دمبدم بین که میرود بیرون
سیل خونین از آستانهی دل
خواب در چشم من نمیآید
هر شب از آه عاشقانهی دل
مطرب عشق میزند هر دم
چنگ در پردهی چغانهی دل
ایکه دانی زبان مرغان را
بشنو از مرغ آشیانهی دل
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
دوش عزم شراب میکردند
بصبوحی شتاب میکردند
زهد را آبِ کار میبردند
خاکیان کار آب میکردند
دردنوشان ز بهر نُقل صبوح
دل بریان کباب میکردند
ماهرویان ز جام یاقوتین
طلب لعل ناب میکردند
ابر بر آفتاب میبستند
مهر را مه نقاب میکردند
خاک را جرعه میچشانیدند
خاکیان را خراب میکردند
جعد را تاب و پیچ میدادند
غمزه را نیمخواب میکردند
در شب تیره ماه یکشبه را
چشمهی آفتاب میکردند
هر زمان مُنهیان عالم غیب
سوی جانم خطاب میکردند
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی، همه اوست
تُرک من مشک بر سمن میزد
سپه زنگ بر ختن میزد
زهره از قلب عقربش میتافت
افعیش حلقه بر سمن میزد
لعل دُر پوش او به دُر پاشی
طعنه بر لؤلؤی عدن میزد
گل رخسار ضیمران پوشش
خنده بر برگ نسترن میزد
تا دل مُشکِ چین شکسته شود
تاب در زلف پرشکن میزد
بت ساقی بآب آتش رنگ
آب بر آتش حزن میزد
می زد از جام آبگون ما را
آتش اندر روان و تن میزد
جام مـی آب کار من میبرد
بانگ نی راه عقل من میزد
این نوا مرغ خوشنوا میساخت
وین غزل ماه چنگزن میزد
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی، همه اوست
مهر رویش نگر ز پردهی دل
پرده افکنده بر سراچهی گل
بندهئی را که او قبول کند
پیش آزادگان بود مُقبل
هر که مجنون زلف لیلی نیست
نبود نزد عاشقان عاقل
اهل صورت به تیغ کشته شوند
واهل معنی به غیبتِ قاتل
رفت محبوب و ما چنین در خواب
آه از آن عمر رفته بر باطل
کاروان هر کجا که خیمه زند
در دل و چشم ما کند منزل
ماه محمل نشین من یک ره
گو بر انداز دامن از محمل
وصل و هجران حجاب راه تو اند
بگذر از هر دو تا شوی واصل
دوش در گوش جان فرو میگفت
هر دمـــم هاتفی ز گوشهٔ دل
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی همه اوست
منم آن رند مفلس قلّاش
که شدم در جهان به رندی فاش
آستانروب خانهی خمار
مهره گردان حلقهی اوباش
تشنهی لعل لعــبـت ســــاقی
کشتهی چشم شاهد جمّـاش
هر که رنگم بدید نقش بخواند
که مرا بر چه صورتست معاش
ما گدایان خانه پردازیم
فارغ از خانه و بری ز فراش
زهد و تقوی خلاف مستوریست
تو برو مست گرد و زاهد باش
ملک هستی برون کن از دل تنگ
منظر پادشاه و جای قماش؟
اهل صورت ز پیکر مصنوع
نقش بینند و اهل دل نقاش
چشم ساقی بهعشوه میگوید
با من لاابالی قلّاش
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی همه اوست
ما خراباتییم عاشق و مست
جان شیرین نهاده بر کف دست
حلقهگوش بتـان دِیر نشین
جرعهنوش مغان بادهپرست
پند بیهوده تا بهکی که کنون
کارم از دست رفت و تیر از شست
چشم ترکان ره خطا بگشود
زلف خوبان در صواب ببست
تا ابد کی بههوش باز آید
هر که بیخود شد از شراب الست
می پرستان ز باده مدهوشند
عارفان از جمال ساقی مست
آخر ای فتنهی زمان بنشین
تا نخیزد فغان ز اهل نشست
گر نباشد جهان و هرچه در اوست
چون تو هستی هر آنچه باید هست
از کمان ابروان روحانی
این ندا میرسد بدل پیوست
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی همه اوست
دوش چون نام یار میگفتند
وصف آن گلعذار می گفتند
نکتهی جانفزا چو آب حیات
زان لب آبدار می گفتند
قصهی شام جعد پُر چینش
در حد زنگبار میگفتند
سخن تار زلف مشکینش
در دیار تتار میگفتند
صفت صورت نگارینش
پیش صورت نگار میگفتند
حال سیلاب چشمهی چشمم
بر لب جویبار میگفتند
بلبل نیممست شیدا را
شمهئی از بهار میگفتند
خبر خور به ذرّه میبردند
قصهی گل به خار میگفتند
عندلیبان گلشن ملکوت
بر سر شاخسار میگفتند
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی همه اوست
باز بلبل به بوستان آمد
بوی انفاس دوستان آمد
شاهد لالهروی گل ز حرم
بتفرج بگلستان آمد
سرو با تختهبند و بند گران
به چمن بین که چون چمان آمد!
چون خروس سحر نوا برداشت
بلبل مست در فغان آمد
شمع میگفت رمزی از غم دل
آتشش بر سر زبان آمد
جان ببوی تو از حظیرهی قدس
سوی این تیره خاکدان آمد
مردم دیده چون لب تو بدید
در دمش آب در دهـــــان آمـــــد
با تو هیچش بدست نیست ولیک
کمرت چست در میان آمد
روح را از درون پردهی دل
این ترنّم به گوش جان آمد
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی همه اوست
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
نعره از جان عاشقان برخاست
نرگس نیمهمست خوابآلود
به تماشای بوستان برخاست
چون میان توام بشد ز کنار
این تن خاکی از میان برخاست
از دهان تو در گمان بودم
چون بگفتی سخن گمان برخاست
دوش گفتم که فتنه گو برخیز
سرو سیمین من روان برخاست
تیر مژگان چو در کمان پیوست
بانگ زه از دل کمان برخاست
آن زمان کو در انجمن بنشست
فتنهی آخرالزمان برخاست
به هوای خدنگ غمزهی او
مرغ جانم ز آشیان برخاست
چون به دِیر آمدیم و بنشستیم
از مغان دمبدم فغان برخاست
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی همه اوست
ای ز رویت جهان چو خلد برین
چین زلفت نگارخانهی چین
ابرویت بر قمر کشیده کمان
گیسویت بر دلم گشوده کمین
هر که در باغ بیندت گوید
که مگر جنّتست و حورالعین
رفت فرهاد و همچنان باقیست
در سرش شور شکّر شیرین
دیشب از جام عشق مست و خراب
با صبوحیکنان دِیرنشین
همچو عیسی بعزم عالم جان
رخ نهادیم سوی چرخ برین
بر در دِیر معتکف دیدیم
همچو خواجو هزار بیدل و دین
چون رسیدیم در منازل قدس
دیدهی شوق بر یسار و یمین
به دَر دل شدیم و حلقه زدیم
زو جوابی نیامد الّا این
که جهان صورتست و معنی دوست
ور بمعنی نظر کنی، همه اوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.