گنجور

 
خواجوی کرمانی

از مرغ سحر ناله ی شبگیر برآمد

وز طرف چمن زمزمه ی زیر برآمد

ای آنک ز ماهت خط چون قیر برآمد

چون جزع تو از حقه ی تقدیر برآمد

بس ناله که از جادوی کشمیر برآمد

جانا بشکر خنده لبت آب شکر ریخت

وز زلف کژت غالیه بر برگ سمن بیخت

چون خامه ی نقّاش ازل نقش تو انگیخت

زنجیر شب از فرق تو ایام در آویخت

تا این دل دیوانه بزنجیر برآمد

زانگه که دل از زلف تو منشور جنون خواند

جانرا غمت از قالب دلگیر برون خواند

ای آنک مرا چشم تو در ورطه ی خون خواند

ای بس که صبا در چمن حسن فسون خواند

تا سرو سرافراز تو چون تیر برآمد

خورشید جمال تو چو سر برزند از جیب

چون شمع اگرت پیش بمیرم نبود عیب

ای از دهنت مانده یقین در تتق ریب

بر بوی سر زلف تو از بادیه ی غیب

تعجیل کنان باد جهانگیر بر آمد

چون برقع شبگون فلک از روی تو بگشود

مشکین گره از سلسله ی موی تو بگشود

کار دلم از سنبل هندوی تو بگشود

آندم که صبا نافه ی گیسوی تو بگشود

دود از جگر سوخته ی قیر برآمد

آیا که چه از زلف سیاه تو کشیدم

کز جمله جهان مهر جمال تو گزیدم

چون غمزه ی عاشق کش خونریز تو دیدم

از صحبت جان آن نفس امید بریدم

کز رزمگه چشم تو تکبیر برآمد

مطرب چو نوا می زند از پرده ی نوروز

خواجو چه کند گر نزند آه جگر سوز

باز آی که از مهر تو ایماه دلافروز

جان دست زنان در رسن زلف تو هر روز

زین چاه گل آلوده ی دلگیر برآمد