گنجور

 
خواجوی کرمانی

نی ز دود دل پر آتش ما می نالد

تو مپندار که از باد هوا می نالد

عندلیبیست که در باغ نوا می سازد

خوش سرائیست که در پرده سرا می نالد

بیزبانست و ندانم که کرا می خواند

در فغانست و ندانم که چرا می نالد

من دلخسته اگر زانک ز دل می نالم

باری آن خسته ی بیدل ز کجا می نالد

می فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش

بسکه آن غمزده ی بی سر و پا می نالد

می زنندش نتواند که ننالد نفسی

زخم دارد نه بتزویر و ریا می نالد

بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است

ظاهر آنست که در راه خدا می نالد

نه دل خسته که یکدم ز هوا خالی نیست

هرکرا می نگرم هم ز هوا می نالد

هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز

چون بدیدیم هم از صحبت ما می نالد

ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست

او چه دیدست که هر دم زنوا می نالد