گنجور

 
خواجوی کرمانی

مه چنین دلستان نمی افتد

سرو از اینسان روان نمی افتد

زان دهان نکته ئی نمی شنوم

که یقین در گمان نمی افتد

هیچ از او در میان نمی آید

که کمر در میان نمی افتد

عجب از پادشه که سایه ی او

بر سر پاسبان نمی افتد

نام دل در نشان نمی آید

تیر از او بر نشان نمی افتد

عشق سرّیست کافرینش را

چشم فکرت بر آن نمی افتد

کشتی ما چنان شکست کز او

تخته ئی بر کران نمی افتد

نرود یک نفس که از دل من

دود در آسمان نمی افتد

چشم من تا نمی فتد پر اشک

دیده پر ناردان نمی افتد

مرغ دل تا هوا گرفت و رمید

باز با آشیان نمی افتد

خامه چون شرح می دهم غم دل

کاتشش در زبان نمی افتد

گشت خواجو مریض و چشم طبیب

هیچ بر ناتوان نمی افتد