گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت

یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت

غم کارم بخور امروز که شد کار از دست

دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت

که کند چاره ام این لحظه که بیچاره شدم

که دهد یاریم امروز که آن یار برفت

جهد کردم که ز دل بوکه برآید کاری

چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت

این زمان بلبل دلسوخته گودم درکش

زانک آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت

درد بیمار عجب گر بدوائی برسد

خاصه اکنون که طبیب از سر بیماری برفت

همچو آن فتنه که دیوانه ام از رفتارش

آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت

بت ساغرکش من تا بشد از مجلس انس

آبروی قدح و رونق خمّار برفت

آن چه می بود که تا ساقی از آن می پیمود

کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت

بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت

این چه عطرست که آب رخ عطّار برفت