گنجور

 
خواجوی کرمانی

کسی کزان سر زلف دو تا نمی ترسد

معّینست که از اژدها نمی ترسد

مرا ز طعن ملامت گران مترسانید

که برگ بید ز باد هوا نمی ترسد

مریض شوق ز تیر ستم نمی رنجد

قتیل عشق ز تیغ جفا نمی ترسد

از آن دو جادوی عاشق کش تو می ترسم

کزان بترس که او از خدا نمی ترسد

چنین که خون اسیران بظلم می ریزد

مگر ز هیبت روز جزا نمی ترسد

هزار جان گرامی فدای بالایت

بیا که کشته ی عشق از بلا نمی ترسد

گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند

کدام بنده که از پادشا نمی ترسد

از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست

که از سیاست ترک ختا نمی ترسد

کسی که تیر جفا می زند برین دل ریش

مگر ز ضربت تیغ قضا نمی ترسد

مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران

که زخم خورده ی هجر از قفا نمی ترسد

بطیره گفت که خواجو چنین که می بینم

ز نوک عمزه ی خونریز ما نمی ترسد