گنجور

 
خواجوی کرمانی

روی نکو بی وجود ناز نباشد

ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد

راه حجاز ار امید وصل توان داشت

سر قدم رهروان دراز نباشد

مست می عشق را نماز مفرمای

کانک نمی رد برو نماز نباشد

مطرب دستانسرای مجلس او را

سوز بود گرچه هیچ ساز نباشد

حیف بود دست شه بخون گدایان

صید ملخ کار شاهباز نباشد

بنده چو محمود شد خموش که سلطان

در ره معنی بجز ایاز نباشد

پیش کسانی که صاحبان نیازند

هیچ تنعّم ورای ناز نباشد

خاطر مردم بلطف صید توان کرد

دل نبرد هر که دلنواز نباشد

کس متصور نمی شود که چو خواجو

هندوی آن چشم ترکتاز نباشد