گنجور

 
خواجوی کرمانی

توئی که لعل تو دست از عقیق کانی بُرد

فراقت از دل من لذّت جوانی برد

ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی

نسیم مشک تتاری بارمغانی برد

چه نیکبخت سیاهست خال هندویت

که نیک پی بلب آن زندگانی برد

بسا که جان بلب آمد بانتظار لبت

ولیکن از لب من جان بلب توانی برد

بسا که مردمک چشم من ز خون جگر

بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد

خرد نشان دهان تو در نمی یابد

چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد

چو گشت حلقه ی زلفت خمیده چون چوگان

ز دلبران جهان گوی دلستانی برد

بغمزه نرگس مستت بریخت خون دلم

ولیکن از بر من جان بناتوانی برد

کمال شوق ز خواجو نگر که دیده ی او

سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد