گنجور

 
خواجوی کرمانی

وهم بسی رفت و مکانش ندید

فکر بسی گشت و نشانش ندید

هر که در افتاد بمیدان او

غرقه ی خون گشت و سنانش ندید

دیده ی نرگس بچمن عرعری

همچو سهی سرو روانش ندید

وانک سپر شد برِ پیکان او

کشته شد و تیر و کمانش ندید

موی چو شد گرد میانش کمر

جز کمر از موی میانش ندید

گرچه ز تنگی دهنش هیچ نیست

هیچ ندید انک دهانش ندید

عقل چو در حسن رخش ره نیافت

چاره بجز ترک بیانش ندید

دل که بشد نعره زنان از پیش

کون و مکان گشت و مکانش ندید

این چه طریقت که خواجو در آن

عمر بسر برد و کرانش ندید