گنجور

 
خواجوی کرمانی

اعظم جلال دولت و دین ارپه کاسمان

بر آستان قدر جلالش گذر نیافت

گردون هزار سال بگرد جهان بگشت

وز خط حکم نافذ او ره بدر نیافت

چون شاهباز همت او دیده باز کرد

نه بیضه سپهر بجز زیر پر نیافت

بگذشت و هم تیز پر از حد کن و فکان

وز پایه سرادق قدرش خبر نیافت

بر قد کبریاش جهان قرطه ئی برید

کانرا برون ز اطلس چرح آستر نیافت

شاها خرد که کاشف اسرار عالمست

هرگز بوهم پایه قدر تو در نیافت

گردون چو پرچم علمت روز معرکه

مرغول مشک رنگ عروس ظفر نیافت

چشم زمانه در شب تاریک حادثات

جز ماه رایت تو فروغ سحر نیافت

وهم از فراز طارم افلاک بر گذشت

وز سدّه جناب رفیعت اثر نیافت

بی فضله سخای تو از روی خاصیت

گیتی در آب گوهر و در خاک زر نیافت

خورشید را که چشم و چراغ جهان نهند

جز خاک آستان تو کحل بصر نیافت

ادراک عقل را چو نظر بر جهان فتاد

در جنب اعتبار تواش معتبر نیافت

خورشیدوار قهر تو چون تیغ برکشید

بیرون ز هفت جوشن گردون سپر نیافت

یکچند دشمن تو اگر پا دراز کرد

اکنون ز دست تیغ تو پروای سر نیافت

تیر جهان نورد فلک با هزار چشم

در خشک و تر چو چشم و لبش خشک و تر نیافت

همچون هلال باد قد دشمنت که چرخ

جز نعل موکب تو هلالی دگر نیافت