گنجور

 
خواجوی کرمانی

عزیزی کو مرا خواری نمودی

چو در مسجد مسلمان با مجوسی

ز دنیا رفت و عین مصلحت بود

چرا کز ماکیان ناید خروسی

کنون بر کهربا تا چند بارم

بگاه گریه اشک سند روسی

که گر زد کرکس چرخش منقار

چنان به کاید از کبکان مصوصی

ولی بنگر که هر ساعت چه گوید

مرا دور سپهر آبنوسی

که ای سرمایه افسوس و تزویر

چرا پیوسته در بند فسوسی

بگاه طمطراق و سرفرازی

گهی چون رایت و گاهی چو کوسی

چو با گردون دونت در نگیرد

چرا سرمایه سازی چاپلوسی

بسلطانی جهانرا تا جهانست

گهی زنگی نشیند گاه روسی

سگی جنگی تر از گرگان وحشی

گرازی خرتر از گاوان طوسی

گرش پیر سپهر از پا در آرد

چرا بخت جوانرا دست بوسی

که گر با تاج کی چون کیقبادی

وگر با کفش زرین همچو طوسی

ترا زین ترکتازی نیز روزی

نماید توسن گردون شموسی

ولیکن طرفه گفتند این مثل را

که مرگ خر بُود سگ را عروسی