گنجور

 
خواجوی کرمانی

بنوروزی بیا یارا بیارا اشتر و حجره

که آرایند از بهر تماشا اشتر و حجره

مران چون صالح و یوسف حدیث از ناقه و زندان

که نبود پای بند مرد دانا اشتر و حجره

ز ابر چشم گوهر بار و موج قلزم طبعم

کشد سیاره در لؤلؤی لالا اشتر و حجره

بیاد منزل مألوف و روی یار گلرویم

نگر چون باد صبح و روی صحرا اشتر و حجره

رفیقانرا بدشت و شهر بین کز سرعت طیبت

زمین فرسا شدست و جنت آسا اشتر و حجره

چو طاوسست در جولان و باغ خلد در نزهت

بدوران جمال دین و دنیا اشتر و حجره

شه گردنکش عادل ابو اسحق دریا دل

که کمتر چاکرش بخشد گدا را اشتر و حجره

جهانداریکه گر حفظش نگشتی راعی و حامی

نماندی در جهان امروز بر جا اشتر و حجره

شود هر دم که نام بزم و رزمش بر زبان آرم

چو رخش رستم و ایوان دارا اشتر و حجره

برای محمل تمکین و منزلگاه تعظیمش

بود کهسار و گردون معلا اشتر و حجره

چو گردد ملک هستی را شکوه عدل او حارس

امان یابند از تاراج و غوغا اشتر و حجره

اگر رای قضا حکمش بدین معنی بود راغب

بر آرد اختر از ثور و ثریا اشتر و حجره

وگر حکم جهانگیرش برین موجب شود نافذ

پدید آرد جهان از خار و خارا اشتر و حجره

ز لطف شاملش یابند سرداران گردنکش

ز تخت و بخت و باغ و بوستان تا اشتر و حجره

بروز حزم هشیار و نهیب سائس قهرش

کند از سستی و هستی تبرّا اشتر و حجره

ز قربانی و ویرانی مصون مانند تا محشر

اگر خواهد دل مخدوم والا اشتر و حجره

برای مفرش و فرش جلال اوست پنداری

که آرد در ظهور ایزد تعالی اشتر و حجره

زمین و آسمان گاه محط رحل احسانش

سراسر گشته است از زیر و بالا اشتر و حجره

ز راه امتحان دارای ملکت بخش ملک آرا

ردیف شعر کرد از من تمنا اشتر و حجره

مرا چون نیست در عالم نه مرکوبی نه ماوائی

حدیث استر و گنبد کنم یا اشتر و حجره

ضمیر گوهر افشانم بود در مدحتش دریا

کسی هر کز طلب دارد ز دریا اشتر و حجره

دعای دولتش قافست و مرغ طبع من عنقا

چه وزن آرد بجنب قاف و عنقا اشتر و حجره

اگرچه کوس سلطانی زنم در عالم معنی

بود محصولم از مجموع اشا اشتر و حجره

کسی کو را نبودی لاشه ئی یا خاشه ئی هرگز

شدست اکنون بفرّ دولتش با اشتر و حجره

منم مولی شه وز حضرت اعلی عجب نبود

اگر بخشد بدین مداح مولی اشتر و حجره

دلم شیداست از زنجیر زلف دلبر مدحش

خرد زین به طمع دارد ز شیدا اشتر و حجره

سخن بر قله ی گردون توان بردن ولی زینسان

نشاید برد بر ایوان مینا اشتر و حجره

بوقت کوچ و منزل در طریق معنی آرائی

کرا چندین تواند شد مهیا اشتر و حجره

ایا شاهی که گر رایت نبودی مبدع اشیا

نکردی تاب روز حشر پیدا اشتر و حجره

کنم بار و براز بار ارمرا مملوک خود خوانی

باقبال تو از دینار و دنیا اشتر و حجره

نکرد آنکسکه پیش از ما در این وادی قدم می زد

ز بهر محمل و منزل تقاضا اشتر و حجره

رهی را تا مقیم آنجناب کعبه آسا شد

بسی دولت مسخّر گشت الا اشتر و حجره

بهای اشتر و حجره بُود بر خازن جودت

ولیکن در طریق نظم بر ما اشتر و حجره

بیمن مدحتت راندم براق شعر بر شعری

اگرچه کی رسد هرگز بشعری اشتر و حجره

بنام اشرفت چندین که در دیوان من ثبت است

ندارد منشی دیوان اعلی اشتر و حجره

ولی در عقل کی گنجد که رای عالم آرایت

بگردون سر فرود آرد خصوصاً اشتر و حجره

بسی گویند در عالم که اشتر گربه است اما

بدینسان کس نگفت از پیر و برنا اشتر و حجره

اگر بدخواه اشتر دل کند دعوی بیمعنی

بیا گو بر همین صورت بفرما اشتر و حجره

بزرگانی که در اینجا شتربان و سرا دارند

بدیوان گو طلب دارید از آنها اشتر و حجره

روا باشد که در ایام انصافت غریبانرا

شود چون خاک راه از دست اعدا اشتر و حجره

در آن وادی که خونخواران رهزن در کمین باشند

اسیری چون نگه دارد بتنها اشتر و حجره

الا تا نزد ارباب خرد روشن نمی باشد

برین نه قلعه ی شش سوی خضرا اشتر و حجره

قطار سرکش گردون و قصر ششدر گیتی

ترا تا انقراض دهر بادا اشتر و حجره

 
sunny dark_mode