بنوروزی بیا یارا بیارا اشتر و حجره
که آرایند از بهر تماشا اشتر و حجره
مران چون صالح و یوسف حدیث از ناقه و زندان
که نبود پای بند مرد دانا اشتر و حجره
ز ابر چشم گوهر بار و موج قلزم طبعم
کشد سیاره در لؤلؤی لالا اشتر و حجره
بیاد منزل مألوف و روی یار گلرویم
نگر چون باد صبح و روی صحرا اشتر و حجره
رفیقانرا بدشت و شهر بین کز سرعت طیبت
زمین فرسا شدست و جنت آسا اشتر و حجره
چو طاوسست در جولان و باغ خلد در نزهت
بدوران جمال دین و دنیا اشتر و حجره
شه گردنکش عادل ابو اسحق دریا دل
که کمتر چاکرش بخشد گدا را اشتر و حجره
جهانداریکه گر حفظش نگشتی راعی و حامی
نماندی در جهان امروز بر جا اشتر و حجره
شود هر دم که نام بزم و رزمش بر زبان آرم
چو رخش رستم و ایوان دارا اشتر و حجره
برای محمل تمکین و منزلگاه تعظیمش
بود کهسار و گردون معلا اشتر و حجره
چو گردد ملک هستی را شکوه عدل او حارس
امان یابند از تاراج و غوغا اشتر و حجره
اگر رای قضا حکمش بدین معنی بود راغب
بر آرد اختر از ثور و ثریا اشتر و حجره
وگر حکم جهانگیرش برین موجب شود نافذ
پدید آرد جهان از خار و خارا اشتر و حجره
ز لطف شاملش یابند سرداران گردنکش
ز تخت و بخت و باغ و بوستان تا اشتر و حجره
بروز حزم هشیار و نهیب سائس قهرش
کند از سستی و هستی تبرّا اشتر و حجره
ز قربانی و ویرانی مصون مانند تا محشر
اگر خواهد دل مخدوم والا اشتر و حجره
برای مفرش و فرش جلال اوست پنداری
که آرد در ظهور ایزد تعالی اشتر و حجره
زمین و آسمان گاه محط رحل احسانش
سراسر گشته است از زیر و بالا اشتر و حجره
ز راه امتحان دارای ملکت بخش ملک آرا
ردیف شعر کرد از من تمنا اشتر و حجره
مرا چون نیست در عالم نه مرکوبی نه ماوائی
حدیث استر و گنبد کنم یا اشتر و حجره
ضمیر گوهر افشانم بود در مدحتش دریا
کسی هر کز طلب دارد ز دریا اشتر و حجره
دعای دولتش قافست و مرغ طبع من عنقا
چه وزن آرد بجنب قاف و عنقا اشتر و حجره
اگرچه کوس سلطانی زنم در عالم معنی
بود محصولم از مجموع اشا اشتر و حجره
کسی کو را نبودی لاشه ئی یا خاشه ئی هرگز
شدست اکنون بفرّ دولتش با اشتر و حجره
منم مولی شه وز حضرت اعلی عجب نبود
اگر بخشد بدین مداح مولی اشتر و حجره
دلم شیداست از زنجیر زلف دلبر مدحش
خرد زین به طمع دارد ز شیدا اشتر و حجره
سخن بر قله ی گردون توان بردن ولی زینسان
نشاید برد بر ایوان مینا اشتر و حجره
بوقت کوچ و منزل در طریق معنی آرائی
کرا چندین تواند شد مهیا اشتر و حجره
ایا شاهی که گر رایت نبودی مبدع اشیا
نکردی تاب روز حشر پیدا اشتر و حجره
کنم بار و براز بار ارمرا مملوک خود خوانی
باقبال تو از دینار و دنیا اشتر و حجره
نکرد آنکسکه پیش از ما در این وادی قدم می زد
ز بهر محمل و منزل تقاضا اشتر و حجره
رهی را تا مقیم آنجناب کعبه آسا شد
بسی دولت مسخّر گشت الا اشتر و حجره
بهای اشتر و حجره بُود بر خازن جودت
ولیکن در طریق نظم بر ما اشتر و حجره
بیمن مدحتت راندم براق شعر بر شعری
اگرچه کی رسد هرگز بشعری اشتر و حجره
بنام اشرفت چندین که در دیوان من ثبت است
ندارد منشی دیوان اعلی اشتر و حجره
ولی در عقل کی گنجد که رای عالم آرایت
بگردون سر فرود آرد خصوصاً اشتر و حجره
بسی گویند در عالم که اشتر گربه است اما
بدینسان کس نگفت از پیر و برنا اشتر و حجره
اگر بدخواه اشتر دل کند دعوی بیمعنی
بیا گو بر همین صورت بفرما اشتر و حجره
بزرگانی که در اینجا شتربان و سرا دارند
بدیوان گو طلب دارید از آنها اشتر و حجره
روا باشد که در ایام انصافت غریبانرا
شود چون خاک راه از دست اعدا اشتر و حجره
در آن وادی که خونخواران رهزن در کمین باشند
اسیری چون نگه دارد بتنها اشتر و حجره
الا تا نزد ارباب خرد روشن نمی باشد
برین نه قلعه ی شش سوی خضرا اشتر و حجره
قطار سرکش گردون و قصر ششدر گیتی
ترا تا انقراض دهر بادا اشتر و حجره