گنجور

 
خواجوی کرمانی

بوقت خنده ز لعل تو جان فرو ریزد

بگاه جلوه ز سروت روان فرو ریزد

چو جعد شانه کنی صد هزار دل بینی

کزان دو سلسله دلستان فرو ریزد

وگر گره ز شکنج نقوله بگشائی

چو باد عنبرت از ضمیران فرو ریزد

بیاد لعل تو هر لحظه خون ز مژگانم

چو دانه گهر از ریسمان فرو ریزد

دلم چو آتش روی تو در خیال آرد

ز چشمم آب روان ناگهان فرو ریزد

بسا سرشک عقیقین که با دل پر خون

ز شوق لعل لبت چشم کان فرو ریزد

پر از جواهر رازست حُقه ی دل من

وگر سرش بگشایم روان فرو ریزد

خیال روی تو گر در دل چمن گذرد

ز چشم نرگس او ارغوان فرو ریزد

دل پر آتش و چشم پر آب ما را بین

که نار بر دمد و ناردان فرو ریزد

گهر ز دیده ی من دم بدم فرو بارد

بسان آب که از ناودان فرو ریزد

چه دیده است ازین نکته مردم چشمم

که ارغوان بسر زعفران فرو ریزد

بهار عمر من از تندباد هجر بریخت

چو برگ گل که ز باد خزان فرو ریزد

پر از عقیق شود دُرج چشم من هر دم

ولی چه سود که هم در زمان فرو ریزد

دل شکسته ی چون آبگینه ام جامیست

که دم بدم می جوشیده زان فرو ریزد

چو پسته نمکین را بخنده بگشائی

نباتت از لب شکّر فشان فرو ریزد

چو دُرج لعل تو طبعم بسا که دُرّ خوشاب

بمدح صاحب صاحبقران فرو ریزد

سکندری که خضر چون ازو سخن راند

روانش آب حیوة از دهان فرو ریزد

سزد که چون عقود لآلی شب تاب

بفرق آصف عرش آستان فرو ریزد

مه سپهر هنر رکن داد و دین که به تیر

جواهر از کمر توامان فرو ریزد

ز هیبتش ورق آسمان در آب اُفتد

چو برگ سبز که در بوستان فرو ریزد

بوقت آنکه قلم در انامل اندازد

هزار گنج روان از بنان فرو ریزد

گهی که ساقی حزمش کند هوای صبوح

می یقین بدهان گمان فرو ریزد

چو آفتاب به تیغ جهان گشا هر صبح

گهر ز منطقه آسمان فرو ریزد

صبا بیاد گلستان خاطرش هر روز

بسا که گل بسر گلستان فرو ریزد

جواهری که شد از کان کن فکان حاصل

عواطفش بسر جسم و جان فرو ریزد

ذخایری که ز دریا و کان شود واصل

ایادیش بکف انس و جان فرو ریزد

ز ماه قبه ی قدرش بریزد ابره چرخ

که روشنست که از مه کتان فرو ریزد

زهی محیط عطائی که ابر عاطفتت

گهر بدامن کون و مکان فرو ریزد

اگر بقهر تو در خرمن قمر نگری

چو کاه گردد و از کهکشان فرو ریزد

وگر ز گوهر خصت سخن کند شمشیر

چو کلک خون سیاه از زبان فرو ریزد

همای سدره نشین چون تو شست بگشائی

ز سهم بال و پر از آشیان فرو ریزد

چو خامه تو بتیغ زبان جهان گیرد

سرشک رشک ز چشم سنان فرو ریزد

ز تاب آتش قهر تو مغز شیر سپهر

شود گداخته وز استخوان فرو ریزد

هزار جرعه خونابه از شفق هر شام

سیاستت بدل قیروان فرو ریزد

ز منطق تو عطارد بسا که رشته دُرّ

بقصر شش در نه نردبان فرو ریزد

چو بحر صبع تو بر اوج چرخ موج زند

گهر بفرق مه و فرقدان فرو ریزد

گر از سپاه تو یک پیلتن بر آرد دست

ز سهم پنجه شیر ژیان فرو ریزد

ورق بدور تو گر خامه بیندش که دو روست

سیاهیش بهمه خان و مان فرو ریزد

بگاه مدح تو طوطی طبع من در دم

بسا شکر که بصحن جهان فرو ریزد

سفینه ئی که ببحر سخن روانه کنم

چو باد گوهرش از بادبان فرو ریزد

چو دسته بند گل مدحتت شود رضوان

بسا که گل بریاص جنان فرو ریزد

همیشه تا شه خنجر کش فلک هر صبح

ز تیغ خون بسر اختران فرو ریزد

ز خصم سر سبکت باد خون چنان جاری

که سیل از سر کوه کران فرو ریزد