گنجور

 
خاقانی

روز عمر آمد به پیشین ای دریغ

کار بر نامد به آئین ای دریغ

سینه چون صبح پسین خواهم درید

کآفتاب آمد به پیشین ای دریغ

سخت نومیدم ز امید بهی

درد نومیدی من بین ای دریغ

غصهٔ بی‌طالعی بین کز فلک

درد هست و نیست تسکین ای دریغ

آب رویم رفت و زیر آب چشم

روی چون آب است پرچین ای دریغ

چرخ را جمشید و افریدون نماند

کز من مسکین کشد کین ای دریغ

آسمان نطع مرادم برفشاند

نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ

صاعقه بربام عمر من گذشت

نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ

از دهان دین برآمد آه آه

چون فرو شد ناصر دین ای دریغ

مرغزار جان طلب خاقانیا

کخور گیتی است سنگین ای دریغ