گنجور

 
خاقانی

سر چه سنجد که هوش می بشود

تن چه ارزد که توش می بشود

دلم از خون چه خم به جوش آمد

جان چو کف زد به دوش می‌بشود

منم آن بید سوخته که به من

دیده راوق فروش می بشود

چون گریزد دل از بلا؟ که جهان

بر دلم تخته پوش می بشود

من ز گریه نه‌ام خموش ولیک

مرغ جانم خموش می بشود

ساقی غم که جام جام دهد

عمر در نوش نوش می بشود

بختم آوخ که طفل گرینده است

که به هر لحظه زوش می بشود

طفل بد را که گریهٔ تلخ است

به که در خواب نوش می بشود

خواب آشفته دیده بودم دوش

حالم امشب چو دوش می بشود

دلم از راه گوش بیرون شد

بیم آن بد که هوش می بشود

نه به دل بودم این سخن نه به گوش

که دل از راه گوش می بشود

آه کز مردان امام شهاب

آه من سخت کوش می بشود

ای دریغ ای دریغ چندان رفت

کآسمان پرخروش می بشود

تف آه از دلم سرشته به خون

سبحه سوز سروش می بشود

به وفاتش امام انجم را

ردی زر ز دوش می بشود

داغ بر دل زیاد خاقانی

گر ز دل یاد اوش می بشود