گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خاقانی

نکهت حور است یا هوای صفاهان

جبهت جوز است یا لقای صفاهان

دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا

مارد بخت یگانه زای صفاهان

چون زر جوزائی اختران سپهرند

سخته به میزان از کیای صفاهان

بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت

خاک جناب ارم نمای صفاهان

بلکه چو جوزا دو میوه‌اند جنابه

عرش و جناب جهان‌گشای صفاهان

ز آ، نفس استوی زنند علی‌العرش

کز بر عرش آمد استوای صفاهان

خاک صفاهان نهال پرور سدره است

سدرهٔ توحید منتهای صفاهان

دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت

از حسد خاک سرمه زای صفاهان

لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید

دست مسیح است سرمه سای صفاهان

چرخ نبینی که هست هاون سرمه

رنگ گرفته ز سرمه‌های صفاهان

نور نخستین شناس و صور پسین دان

روح و جسد را بهم هوای صفاهان

یرحمک‌الله زد آسمان که دم صبح

عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان

دست خضر چون نیافت چشمه دوباره

کرد تیمم به خاک پای صفاهان

چاه صفاهان مدان نشیمن دجال

مهبط مهدی شمر فنای صفاهان

چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت

ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان

مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست

یالک من بلبل صلای صفاهان

قلت لماء الحیوة هل لک عین

قال نعم کف اغنیای صفاهان

قلت لنسر السماء هل لک طعم

قل بلی جود اسخیای صفاهان

رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی

کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان

پار من از جمع حاج بر لب دجله

خواستم انصاف ماجرای صفاهان

مستمعی گفت هان صفاوت بغداد

چند صفت پرسی از صفای صفاهان

منکر بغداد چون شوی که ز قدر است

ریگ بن دجله سر بهای صفاهان

خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است

نعل بها زیبدش بهای صفاهان

آن دگری گفت کز زکات تن کرخ

هست نصاب جی و نوای صفاهان

گفتم بغداد بغی دارد و بیداد

دیده نه‌ای داد باغهای صفاهان

کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان

دجله نم قربهٔ سقای صفاهان

ایمه نه بغداد جای شیشه گران است

بهر گلاب طرب‌فزای صفاهان

از خط بغداد و سطح دجله فزون است

نقطه‌ای از طول و عرض جای صفاهان

چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان

خطهٔ بغداد در ازای صفاهان

عطر کند از پلنگ مشک به بغداد

و آهوی مشک آید از فضای صفاهان

فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد

نعمت مصر آورد سخای صفاهان

بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد

وز خط مصر است به بنای صفاهان

نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی

قاهره مقهور پادشای صفاهان

باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان

وز بلسان به شمر گیای صفاهان

این همه دادم جواب خصم و گواهم

هست رفیع ری و علای صفاهان

مدت سی سال هست کز سر اخلاص

زنده چنین داشتم وفای صفاهان

اینک ختم الغرائب آخر دیدند

تا چه ثنا رانده‌ام برای صفاهان

مدح دو فاروق دین چگونه کنم من

صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان

در سنه ثانون الف به حضرت موصل

راندم ثانون الف سزای صفاهان

صاحب جبرئیل دم، جمال محمد

کز کرمش دارم اصطفای صفاهان

داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید

آن به گهر شعری سمای صفاهان

پیش علی اصغر و اتابک اکبر

برده ره‌آورد من ثنای صفاهان

نزد سلیمان شهم ستود چو آصف

گفت که ها هدهد سبای صفاهان

پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش

حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان

کعبه عبادت ستای من شد ازیراک

دید مرا مکرمت‌ستای صفاهان

کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش

تا ننهم مکه را ورای صفاهان

این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع

کافسر زر یابم از عطای صفاهان

دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم

گر دم طغیان زد از هجای صفاهان

او به قیامت سپیدروی نخیزد

ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان

اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند

من چه خطا کرده‌ام بجای صفاهان

زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا

سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان

جرم من آن است کز خزاین عرشی

گنج خدایم ولی گدای صفاهان

گیر گدای محبتم، نه‌ام آخر

خرمگس خوان ریزهای صفاهان

گنج خدا را به جرم دزد نگیرند

این نپسندند ز اصفیای صفاهان

دست و زبانش چرا نداد بریدن

محتسب شهر و پیشوای صفاهان

یا به سر دار بر چرا نکشیدش

شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان

جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد

اینت بد استاد از اصدقای صفاهان

کردهٔ قصار پس عقوبت حداد

این مثل است آن اولیای صفاهان

این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است

آری مصر است روستای صفاهان

بر سر این حکم نامه مهر نبندد

پیر ششم چرخ در قضای صفاهان

کرد لبم گوش روزگار پر از در

ناشده چشم من آشنای صفاهان

بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت

هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان

سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی

دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان

راست نهادند پردهاش و به بختم

پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان

شیر زر و تخت طاقدیس خسان را

باز مرا جفت کاین نوای صفاهان

واحزنا گفته‌ام به شاهد حربا

زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان

زان گله کردم به آفتاب که دیدم

کوست سنا برقی از سنای صفاهان

گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم

دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان

از تن عالم خورند گوشت مبادا

زهر چگونه سزد غذای صفاهان

داد صفاهان ز ابتدای کدورت

گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان

سیب صفاهان الف فزود در اول

تا خورم آسیب جان گزای صفاهان

ارمض قلبی بلائه و سالقی

نار براهیم فی بلای صفاهان

عضنی الکلب ثم عضة کلب

سوف اداوی به باقلای صفاهان

این همه سکبای خشم خوردم کاخر

بینم لوزینهٔ رضای صفاهان

گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد

هم به نکوئی کنم جزای صفاهان

خطهٔ شروان که نامدار به من شد

گر به خرابی رسد بقای صفاهان

نسبت خاقان به من کند چو گه فخر

در نگرد دانش آزمای صفاهان

پانصد هجرت چو من نزاد یگانه

تا به دوگانه کنم دعای صفاهان

مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند

کم نکنم تا زیم ولای صفاهان

از دم خاقانی آفرین ابد باد

بر جلساء الله اتقیای صفاهان