گنجور

 
خاقانی

کو دلی کانده کسارم بود و بس

از جهان زو بوده‌ام خشنود و بس

مرغ دیدی کو رباید دانه را

محنت این دل هم چنان بربود و بس

من ز چرخ آبگون نان خواستم

او جگر اجری من فرمود و بس

چرخ بر من عید کرد و هر مهم

ماه نوصاع تهی بنمود و بس

من زکات استان او در قحط سال

هم بصاعی باد می‌پیمود و بس

ز آتش دولت چو در شب ز اختران

گرمیی نادیده دیدم، دود و بس

مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست

دل زیان افتاد و محنت سود و بس

تا به تبریزم دو چیزم حاصل است

نیم نان و آب مهران رود و بس

زیر خاک آساید آن کز تخم ماست

تخم هم در زیر خاک آسود و بس

چون بروید تخم محنت‌ها کشد

محنت داسش که سر بدرود و بس

آتش از دست فلک سودم به دست

کو به پای غم چو خاکم سود و بس

عودی خاک آتشین اطلس کنم

ز آب خونین کاین مژه پالود و بس

گرچه غم فرسودهٔ دوران بدم

مرگ عز الدین مرا فرسود و بس

بر سر خاکش خجل بنشست چرخ

نیم رو خاکی و خون آلود و بس

مه به اشک از خاک راه کهکشان

گل گرفت و خاک او اندود وبس

گفتم ای چرخ این چنین چون کرده‌ای

پس به خون ما توئی ماخوذ و بس

هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ

کان تظلم گوش من بشنود و بس

بر لباس دین طراز شرع را

لفظ و کلکش بود تار و پود و بس

مهدی دین بود لیکن چون مسیح

بر دل بیمارم او بخشود و بس

جاه و جانی بس به تمکین و حضور

بر تن و جان من او افزود و بس

گرچه در تبریز دارم دوستان

دوستی جانی مرا او بود و بس

بعد از او در خاک تبریزم چکار

کابروی کار من او بود و بس