گنجور

 
عنصرالمعالی

ای پسر باید که مردم سخن‌دان و سخن‌گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخنِ راست گوی و دروغ‌گوی مباش و خویشتن به راست‌گفتن معروف کن. تا اگر به ضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گویی راست گوی، و لیک راست به‌دروغ‌ماننده مگوی که دروغ به‌راست ماننده به که راست به‌دروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد:

حکایت: بدان ای پسر که من به روزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم به غزا رفتم به گنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای‌بر‌جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاک‌دین و بیش‌بین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بی‌هزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همی‌گفت و من همی‌شنودم و جواب همی‌دادم، سخن‌هاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامت‌ها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسان‌ها که می‌کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به‌گنجه مقیم شدم و پیوسته به‌طعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من می‌پرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم می‌بررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن می‌پرسید و عجایب‌هاء هر ناحیت می‌برفت، می‌گفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوه‌پایه، و چشمه‌ایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بی‌سبوی همی‌آید و بر راه اندر همی‌نگرد و کرمیست سبز اندر زمین‌هاء آن دیه هر کجا از آن کرم می‌یافت از راه به یک سو می‌افکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بباید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن می‌بود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پای‌بر‌جای است، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند؟، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت؟، من در حال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و به چهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند‌؟!

اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و ناگفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیه‌السلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیایی بدآن بسته است و به هر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگویی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که به مردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را به سخن بدانند، نه سخن را به مردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه می‌گوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن به‌عبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد.

حکایت: شنیدم که هارون‌الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهای او از دهان بیرون افتادی به‌یک‌بار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارون‌الرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خواب‌گزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خواب‌گزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانی‌تر از همه اقربا باشد. هارون‌الرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود.

و حکایتی دیگر به یاد آمد مرا: اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفته‌اند النادرة لاترد و نیز گفته‌اند: قل النادرة ولو علی الوالدة: شنودم که مردی با غلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون ازین سون کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت. مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری به عبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.

پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخن‌گوی باشی و هم سخن‌دان و اگر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخن‌گوی است اما سخن‌دان نیست و سخن‌گوی و سخن‌دان آن بود که هرچه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملهٔ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیهٔ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و به ناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هرچه گویی راست گوی و دعوی کنندهٔ بی‌معنی مباش و اندر همه دعوی‌ها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر، به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و به چیزی که {ندانی} به هیچ نرسی.

حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسأله‌ای بپرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، گفت: ای زن، این که تو می‌پرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما به چه می‌خوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم و مَلِک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همی‌دهد یا نه؟

اما در کارها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت: خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گران‌سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتاب‌زدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق به نیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی، اگر چه درون سخن نیک بود، از برون سون گمان بزشتی برند، که آدمیان بیشتر بر یک‌دیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال به‌اندازهٔ مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند، اگر چه به نزدیک مردمان سخن‌گوی صادق باشی، اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو، پس اگر شوی به وقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی به میل مده، هر سخن که بگویند بشنو، لیکن بکار بستن مشتاب و هرچه گویی به اندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار، تا از گفته پشیمان نگردی، که بیش‌اندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش}، اگر به کارت آید یا نه بشنو، تا در سخن بر تو بسته نشود و فایدهٔ سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر، تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی، با خاص خاص و با عام عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد، مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن به رضای ایشان گوی، تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخن‌دان باشی کمتر از آن نمای که دانی، تا به وقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کم‌گوی باش، نه کم‌دان بسیارگوی، که گفته‌اند: که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بی‌خردی، از آنک بسیارگوی، اگر چه که خردمند باشد، چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتن‌ستای مباش، که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستودهٔ مردمان باشی، نه ستودهٔ خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که به‌کار آید، تا آن سخن بر تو وبال نگردد، چنانک بر آن علوی زنگانی شد:

حکایت: شنودم کی بروزگارِ صاحب، پیری بود به زنگان، فقیه و محتشم، از اصحاب شافعی رحمه‌الله، مفتی و مذکِر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رئیس زنگان، هم‌چنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یک‌دیگر در مکاشفت بودند، بر سر منبر یک‎‌دیگر را طعن‌ها زدندی، این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند؛ خبر بدان شیخ بردند، وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام‌زاده خواند؛ خبر به علوی بردند سخت از جای بشد، در حال برخاست و به شهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت: نشاید که به‌روزگار تو کسی فرزند رسول را حرام‌زاده خواند. صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را به ری آوردند و به مظالم بنشست، با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفت‌ که ای شیخ، تو مردی از جمله امامان شافعی رحمه‌الله و مردی عالم و به لب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرام‌زاده خوانی؟ اکنون اینکه گفتی درست کن، یا نه ترا عقوبت کنم، هر چه بلیغ باشد، تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بی‌ادبی نکند و بی‌حرمتی، چنانک در شرع واجبست. پیر گفت: بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است، بر نفس او به ازو گواه مخواه، اما بقول من او حلال‌زاده‌ای است پاک و بقول خود حرام‌زاده. صاحب گفت: به چه معلوم کنی؟ پیر گفت: همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بسته‎‌ام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است، اگر این سخن از اعتقاد گفته است، پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد، پس او بقول خود حرام‌زاده است و اگر نه باعتقاد گفت، دروغ‌گوی باشد و حد بر وی لازم است. پس پیر گفت: به همه حال دروغ‌گوی است، یا حرام‌زاده و فرزند رسول دروغ‌گوی نباشد، چنانک خواهید شما او را همی‌خوانید، بی‌شک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن. آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت، تا بر وی وبال گشت.

پس ای پسر سخن‌گوی باش، نه یافه‌گوی، که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هرکه سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی، اگر مشتری چرب یابی همی‌فروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید، تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی، که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هرکه از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو، که مردم از سخن شنیدن سخن‌گوی شود، دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همی‌دهند و هم آنجا می‌پرورند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود، چون بزرگ شود گنگ بود، تا بروزگار همی‌شنود و همی‌آموزد، آنگاه گویا شود. دلیل دیگر: هرکه از مادر کر زاید لال بود، نه‌بینی که لالان کر باشند؟ پس سخن‌ها بشنو و یاد گیر و قبول کن، خاصه سخن‌های پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفته‌اند که پند حکما و ملوک شنودن دیدهٔ خرد روشن کند، کی سرمه و توتیای چشم حکمت است. پس این قول را کی گفتم به گوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن، ازین سخن‌ها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد، از قول نوشین‌روان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم، تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کاربند باشی و کار بستن این سخن‌ها و پندهاء آن پادشاه ما را واجب‌تر باشد که ما از تخمهٔ آن ملوکیم.

و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمه‌الله به تربت نوشین {روان} رفت، آنجا کی دخمهٔ او بود، اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده، بر فراز تخت وی بود، بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود، بزفان پهلوی؛ مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست:

اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهره‌مند بودند و هرگز هیچ‌کس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت، اکنون چون وقت عاجزی آمد، هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخن‌ها بر دیوار نوشتم، تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخن‌ها و پند‌های من پای‌رنج آن کس بود، اینست که نوشته است و بالله التوفیق.