گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عنصرالمعالی

بدان ای پسر که اگر پادشاه باشی پارسا باش و چشم و دست از حرم مردمان دور دار و پاک شلوار باش، که پاک شلواری پاک دینی است و در هر کاری رای را فرمان‌بردار خود کن و هر کاری که بخواهی کرد با خرد مشورت کن، که وزیر پادشاهی خرد‌ست و تا روی درنگ بینی شتاب زدگی مکن و هر کاری که درخواهی شدن نخست شمار بیرون آمدن آن برگیر و تا آخر نبینی اول مبین و در همه کاری مدارا نگاه دار و هر کاری که به مدارا برآید جز به مدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخن‌ها را به چشم داد بین، تا در همه کارها حق و باطل بتوانی دیدن، که چون پادشاه چشم خردمندی گشاده ندارد طریق حق و باطل بر وی گشاده نشود، همیشه راست گوی باش ولیکن کم گوی و کم خنده باش، تا کهتر‌ان تو با تو دلیر نگردند، که گفته‌اند که: بدترین کاری پادشاه را دلیر‌ی رعیت و نافرمانی حاشیت باشد و عطایی که ازو بباید به مستحقان برسد و عزیز دیدار باش، تا به چشم رعیت و لشکری خوار نگردی و زینهار خویشتن را خوار مدار و بر خلقان حق تعالی رحیم باش؛ اما بر بی‌رحمان رحمت مکن و بخشایش عادت مکن، ولکن به سیاست باش، خاصه با وزیر خویش، البته خویشتن را تسلیم القلبی به وزیر خویش منمای و یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که نماید بشنو، اما در وقت اجابت مکن، بگوی: که تا بنگریم، آنگاه چنانک باید بفرماییم؛ بعد از آن تفحص آن کار بفرمای کردن، تا در آن کار صلاح تو می‌جوید یا نفع خویش، چون معلوم کردی آنگاه چنانک صواب بینی جواب میده، تا ترا زبون رای خویش نداند. هر کس را که وزارت دادی در وزارت او را تمکینی تمام کن، تا کارها و شغل و مملکت تو فرو بسته نماند {و اگر پیر باشی یا جوان وزیر پیر دار و جوان را وزارت مده، از آنکه گفته‌اند اندرین باب، ع:

بجز پیر سالار لشکر مباد

اگر تو پیر باشی زشت باشد که جوانی مدبر پیر باشد و اگر تو جوان باشی و وزیر جوان آتش جوانی هر دو به هم یار شود و بهر دو آتش مملکت سوخته گردد و باید که وزیر بهی روی باشد و پیر یا کهل و تمام قوت و قوی ترکیب و بزرگ شکم، وزیر نحیف و کوتاه و سیاه ریش را هیچ شکوهی نبود، وزیر باید که بزرگ ریش بود به حقیقت.

حکایت: چنانکه سلطان طغرل بیک خواست که از وزرای خراسان کسی را وزارت دهد؛ دانشمندی را اختیار کردند و آن دانشمند را ریشی تا به‌‌ناف بود سخت طویل و عریض. او را حاضر کردند و پیغام سلطان به وی دادند که: وزارت خویش نامزد تو کردیم، باید کدخدایی ما به‌دست گیری از تو شایسته‌تر کسی را نمی‌بینم درین وزارت‌. دانشمند گفت: خداوند عالم را بگویید که: ترا هزار سال بقا باد، وزارت پیشه‌ای‌ست که آنرا بسیار آلت به‌کار همی باید و از همه آلت با بنده جز ریش نیست، خداوند به ریش بندۂ دعا گو غره نشود و این خدمت کسی دیگر را فرماید.

و با او و با پیوستگان او نیکویی کن، در معاش دادن و خوبی کردن تقصیر مکن؛ اما خویشان و پیوستگان وزیر را هیچ عمل مفرمای، که یک‌باره ببه به گربه نتوان سپرد، که وی به هیچ حال حساب پیوستگان خویش به حق نکند و از بهر مال تو خویشان خود را نیازارد و نیز کسان وزیر به قوت وزیر صد بیدادی کنند بر مردمان که بیگانه از آن صد یکی نکند، وزیر از کسان خویش امضا کند و از بیگانه نکند و بر دزد رحمت مکن و عفو کردن خونی روا مدار، که اگر مستحق خون نباشد تو نیز به قیامت گرفتار باشی. اما بر چاکران خود به رحمت باش و ایشان را از بد نگاه نان باش، که خداوند چون شبان باشد و کهتر چون رمه‌، اگر شبان بر رمهٔ خویش بی‌رحمت بود و ایشان را از سباع نگاه ندارد زود هلاک شوند و هر کسی را قسطی پیدا کن و اعتماد بر آن مکن که بدید کرده باشی و هر کسی را شغلی فرمای و شغلی ازیشان باز مدار، تا آن نفع که از آن شغل بیابند با قسط خویش مضاف کنند و بی تقصیرتر زیند و تو در باب ایشان بی اندیشه‌تر باشی، که چاکر‌ان از بهر شغل دارند ولیکن چون تو چاکری را شغلی دهی نیک بنگر و شغل را به سزاوار شغل ده و کسی که نه مستحق شغل باشد وی را مفرمای، چنانک کسی شراب داری را شاید فراشی مفرمای و آنک خزینه داری را شاید حاجبی مده و هر کاری را به کسی نتوان داد، که گفته‌اند: لکل عمل رجال، تا زبان طاعنان در تو دراز نگردد و در شغل خلل درنیارد، از بهر آنک چون چاکری را کاری فرمایی و او نداند و برای نفع خویش به هیچ حال نگوید که: نمی‌دانم و می‌کند و لیکن شغل با فساد باشد؛ پس کار به کاردان سپار، تا از درد سر رسته باشی، بیت:

ترا توفیق خواهم در دعا تا

دهی هر کاردان را کاردانی

پس اگر ترا در حق کسی عنایتی باشد و خواهی که او را محتشم گردانی بی‌عمل او را نعمت و حشمت توان دادن، بی آنک او را شغلی نا‌واجب فرمایی، تا بر نادانی خویش گواهی نداده باشی و در پادشاهی خویش مگذار که کسی فرمان ترا خوار دارد، که ترا خوار داشته باشد، که در پادشاهی راحت در فرمان دادن است و اگر نه صورت پادشاه با رعیت برابر است و فرق میان پادشاه و رعیت آنست که وی فرمان ده است و رعیت فرمان‌بردار.

حکایت: ای پسر شنودم که به روزگار جد تو سلطان محمود را عاملی بود ابوالفتح بستی گفتندی. عاملی نساء به وی داده بودند. از نسا مردی را بگرفت و نعمتی از وی بستاند و ضیاع وی را موقوف کرد و مرد را زندان کرد. بعد ازین مرد حیلتی کرد و از زندان بگریخت و می‌رفت تا به غزنین و پیش سلطان راه جست و داد خواست. سلطان فرمود تا وی‌را نامهٔ دیوانی نوشتند. مرد می‌آمد تا نسا و نامه عرضه کرد. این عامل گفت که: این مرد دگر باره به غزنین نرود و سلطان را نبیند. آن ضیاع وی باز نداد و به نامه هیچ کار نکرد. مرد دیگر باره راه غزنین پیش گرفت و می‌رفت. چون به غزنین برسید هر روز به‌در سرای سلطان محمود رفتی، تا عاقبت یک روز سلطان از باغ بیرون می‌آمد، فریاد برداشت و از عامل نسا بنالید. سلطان دیگر باره نامه فرمود. مرد گفت: یک‌بار آمدم و نامه بردم، به نامه کار نمی‌کند. سلطان دلتنگ شد و در آن ساعت دل مشغول بود و دلتنگ بود، سلطان گفت: بر من نامه دادن‌ست، اگر فرمان نکنند من چه کنم‌؟ برو و خاک بر سر کن. مرد گفت: ای پادشاه، عامل تو به فرمان تو کار نکند مرا خاک بر سر باید کرد؟ سلطان محمود گفت: نه ای خواجه، غلط گفتم، مرا خاک بر سر باید کرد. در حال دو غلام سرایی را نام‌زد کرد، تا به نسا رفتند و شحنهٔ نواحی را حاضر کردند و آن نامه در گردن ابوالفتح آویختند و بر در دیه بر دار کردند و منادی کردند که: این سزای آنکس است که به فرمان خداوندگار خود کار نکند. بعد از آن هیچ کس را زهره نبود که به فرمان خداوندگار کار نکند و امر‌ها نافذ گشت و مردمان در راحت افتادند.

حکایت: بدان ای پسر که چون مسعود به پادشاهی نشست طریق شجاعت و مردانگی بر دست بگرفت، اما طریق ملک داشتن هیچ نمی‌دانست و از پادشاهی با کنیزکان عشرت اختیار کرد. چون لشکر و عمال دیدند که او به چه مشغول می‌باشد طریق نافرمانی بر دست گرفتند و شغل‌های مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند، تا روزی از رباط فراوه زنی مظلومه بیآمد و بنالید از عامل آن ولایت. سلطان مسعود او را نامه داد، عامل بدان کار نکرد و گفت: این پیرزن دیگر باره به غزنین نشود. پیرزن دیگر باره به غزنین رفت و به مظالم شد و بار خواست و داد خواست. سلطان مسعود او را نامه‌ای فرمود. پیرزن گفت: یک بار نامه بردم: کار نمی‌کند. مسعود گفت: من چه توانم کردن؟ پیرزن گفت: ولایت چندان دار که به نامهٔ تو کار کنند و دیگر رها کن، تا کسی دارد که به نامهٔ او کار کنند و تو هم‌چنین بر سر عشرت همی باشی، تا بندگان خدای تعالی در بلاء ظلم عمال تو نمانند. مسعود سخت خجل شد. بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را به دروازه بیاویختند. پس از آن از خواب غفلت بیدار شد و کسی را زهره نبود که در فرمان او تقصیر کردی.

پس پادشاه که فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد، هم چنانک میان او و میان مردمان فرق‌ست میان فرمان او و فرمان دیگران فرق باید، که نظام ملک در روانی فرمان‌ست و روانی فرمان جز به سیاست نباشد؛ پس در سیاست نمودن تقصیر نباید کرد تا امرها روان باشد و شغل‌ها بی‌تقصیر و دیگر سپاه را نگاهدار و بر سر رعیت مسلط مکن، هم‌چنانک مصلحت لشکر نگاهداری مصلحت رعیت نیز نگاهدار، از بهر آنکه پادشاه چون آفتاب‌ست، نشاید که بر یکی تابد و بر یکی نتابد و نیز رعیت به عدل توان داشت و رعیت از عدل آبادان باشد، که دخل از رعیت حاصل می‌شود، پس بیداد را در مملکت راه مده، که خانهٔ ملکان از داد بر جای باشد و قدیم گردد و خانهٔ بیدادگر‌ان زود نیست شود، از بهر آنک داد آبادانی بود و بیداد ویرانی و آبادانی که بر داد بود بماند و ویرانی به بی‌دادی زود ویران شود، چنانک حکما گفته‌اند: چشمهٔ خرمی عالم پادشاه عادل است و چشمهٔ دژمی پادشاه ظالم است و بر درد بندگان خداوند تعالی صبور مباش و پیوسته خلوت دوست مدار، که چون تو از لشکر و مردم نفور باشی لشکر از تو نفور گردند و در نیکو داشتن لشکر و رعیت تقصیر مکن، که اگر تقصیر کنی آن تقصیر توفیر دشمنان باشد. اما لشکر همه از یک جنس مدار، که هر پادشاهی را که لشکر یک جنس باشد همیشه اسیر لشکر باشد و دایم زبون لشکر خویش باشد، از بهر آنک یک جنس متفق یکدیگر باشند و ایشان را به یکدیگر نتوان مالید، چون از هر جنس باشد این جنس را بدان جنس بمالند و آن جنس را بدین جنس مالش دهند، تا آن قوم از بیم این قوم و این قوم از بیم آن قوم بی‌طاعتی نتوانند کردن و فرمان تو بر لشکر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محمود چهار هزار غلام ترک داشت و هزار هندو و دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندو‌ان، تا هر دو جنس مطیع او بودندی و هر وقتی لشکر خویش را به نان و نبیذ خوان و با ایشان نکویی کن به خلعت و صلت و امیدها و دلگرمی‌ها نمودن، ولیکن چون کسی‌را صلتی خواهی فرمودن چون اندکی باشد به زفان خویش بر سر ملا مگوی، در نهان کسی را بگوی تا پروانه باشد، تا دون همتی نباشد بدان چیز که نه در خور ملوک باشد و دیگر آنک خویشتن را بر سر مردمان معلوم کرده باشی بدون همتی، که من هشت سال به غزنین بودم ندیم سلطان بود مودود نام، هرگز از وی سه چیز ندیدم: اول آنک هر صلتی که کم از دویست دینار بودی بر سر ملا نگفتی، مگر به پروانه. دوم آنک هرگز چنان نخندیدی که دندان او پیدا آمدی. سیوم آنک چون در خشم شدی هرگز کس را دشنام ندادی و این سه عادت سخت نیکو بود و شنیدم که ملک روم هم این عادت دارد، اما ایشان‌را رسمی هست که ملوک عجم و عرب را نیست، چنانک اگر ملوک روم کسی را به دست خویش بزنند هرگز کسی‌را زهرهٔ آن نباشد که آن مرد را بزند و تا زنده بود گویند که: او را ملک به‌دست خویش زده است، همچون او ملکی باید تا او را بزند. اکنون باز به‌سخن خود آمدم: دیگر به‌حدیث سخا ترا نتوانم گفت که: بستم سخی باش و اگر از سرشت خویش باز نتوانی ایستاد باری چنین که گفتم بر سر ملا همت خویش به مردمان منمای، که اگر سخاوت نکنی همه خلق دشمن تو گردند، اگر در وقت با تو چیزی نتوانند کردن چون دشمنی پیدا آید جان خویش فدای تو نکنند و دوست دشمن تو باشند. اما جهد کن تا از شراب پادشاهی مست نشوی و در شش خصلت تقصیر مکن و نگاهدار: هیبت و داد و دهش و حفاظ و آهستگی و راست گویی، اگر پادشاه از این شش خصلت یکی دوری کند نزدیک شود به مستی پادشاهی و هر پادشاهی که از پادشاهی مست شود هشیاری {او} در رفتن پادشاهی بود و اندر پادشاهی غافل مباش از آگاه بودن احوال ملوک عالم، چنین باید که هیچ پادشاهی نفس نزند که تو آگاه نباشی.

حکایت: من از امیر ماضی پدرم رحمه الله و طول بقاک یا ولدی شنودم که: فخرالدوله از برادر خویش عضدالدوله بگریخت و به هیچ جای مقام نتوانست کردن، به درگاه پدر من آمد ملک قابوس به‌زنهار و جد من او را امان داد و بپذیرفت و بجای او بسیار اکرام کرد و عمهٔ مرا به وی داد و در آن نکاح از حد گذشته خرمی کردند، از آنک جدهٔ من خاله فخرالدوله بود و پدر من و فخرالدوله هر دو دختر‌زادهٔ حسن فیروزان بودند. پس عضدالدوله رسولی فرستاد به‌نزدیک شمس المعالی و نامه‌ای بداد و در تحمید‌نامه گفته بود که: عضدالدوله بسیار سلام می‌فرستد و می‌گوید که: برادرم امیرعلی آنجا آمده‌ست و تو دانی که میان ما و شما برادری و دوستی چگونه است و خانوادهٔ هر دو یکی است و این برادر من دشمن من‌ست، باید که او را به‌نزدیک من فرستی، تا من مکافات این از ولایت خویش هر ناحیت که خواهی به‌تو باز گذارم و دوستی ما مؤکد باشد؛ پس اگر نخواهی که این بدنامی بر خویشتن نهی همانجا او را زهر ده، تا غرض من به حاصل آید و ترا بدنامی نباشد و آن ناحیت که تو خواهی ترا حاصل شود. امیر شمس‌المعالی گفت: سبحان الله! چه واجب کند چنان محتشمی را با چون منی چنین سخن گفتن؟ که ممکن نباشد که کاری کنم که تا قیامت بدنامی در گردن من بماند. پس رسول گفت: مکن ای خداوند و عضدالدوله را برای امیرعلی میازار، یعنی فخرالدوله که ملک ما ترا از برادر هم‌زاد دوستر دارد و چنین و چنین سوگند خورد، که آن‌روز که ملک مرا تحمید می کرد و گسیل می کرد در میانهٔ سخن بوقت گفت: خدای داند که من شمس المعالی را چون دوست دارم، تا بدانجا که شنیدم که فلان روز شنبه چندین روز از ماه فلان گذشته بود، شمس المعالی در گرمابه شد، در خانهٔ میانگین پای وی بلغزید و بیفتاد، من دلتنگ شدم و گفتم: مگر از پس چهل و هفت سال او را چنین پیری دریافت و قوت ساقط شد و رسول را غرض آن بود که تا شمس المعالی بداند که خداوند ما بر احوال وی چگونه مطلع است و این تعلیم عضدالدوله بود شمس المعالی گفت: بقاش باد، منت آن داشتیم بدین شفقت که نمود، ولکن از غم خوردن بیشتر من او را بیاگاهان که: آن روز سه شنبه که ترا گسیل کرد، از ماه چندین شده بود، آن شب در فلان نشستگاه شراب خورد و فلان جای بخفت و با نوشتکین ساقی خلوت کرد و نیم شب از آنجا برخاست و در سرای زنان آهنگ رفتن کرد و بر بام شد و به حجرهٔ حیران عواده نام شد و با وی نیز خلوت کرد، چون از بام فرود آمد پایش بلغزید و از پایهٔ نردبان فرود افتاد، من نیز از جهت او دل مشغول شدم و گفتم مردی چهل و دو ساله در عقل وی چندین خلل و نقصان افتاد و شراب چندان چرا باید خوردن که از بام نتواند فرود آمدن و نیم شب از بستر چرا نقل باید کرد، تا چنان حادثه نیفتد و آن رسول را نیز از آگاه بودن حال خود معلوم کرد.

و چنانک از پادشاهان عالم خبر داری بر ولایت خویش و بر حال لشکر و رعیت خویش نیز باید که واقف باشی که چگونه است.

حکایت: بدان ای پسر که به روزگار خال تو مودود بن مسعود در غزنین بود، من به غزنین شدم، مرا اعزاز و اکرام کرد. چون چندگاه برآمد مرا بدید و بیآزمود، مرا منادمت خاص داد و ندیم خاص آن بود که هیچ روز از مجلس او غایب نباشد؛ پس به‌وقت طعام و شراب مرا حاضر بایستی بود پیوسته، اگر ندیمان دیگر بودندی یا نی. روزی بامداد پگاه صبوحی کرده بود و هم‌چنان در نبیذ لشکر را بار داد و خلق درآمدند و خدمت کردند و بازگشتند. خواجهٔ بزرگ عبدالرزاق بن حسن المیمندی اندر آمد، وزیر او بود. او را نیز بار گرفت. چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفه {ای} على بن ربیع خادم را داد و خادم به سلطان داد. وی همی‌خواند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت: این منهی را پانصد چوب ادب فرمای، تا دیگر بار آنها شرح کند، که در این خط نبشته است که: دوش در غزنی به دوازده هزار خانه سماق یافته‌اند و من ندانم که آن خانهٔ کی بود و به کدام محلت‌ها بود، هر چند خواهی باش. وزیر گفت: بقاء خداوند باد، برای تخفیف به جمع گفته است، که اگر به‌شرح گفتی کتابی شدی که درو به‌یک دو روز خوانده نیامدی، اگر خداوند رحمت کند و این را عفو فرماید، تا بگویم که بار دیگر به تفصیل نویسد. گفت: این بار عفو کردم، بار دیگر چنان باید که بنویسد که خواجه می‌گوید.

پس باید که از حال لشکر و رعیت نیک آگاه باشی و از حال مملکت خویش بی‌خبر نباشی، خاصه از حال وزیر خود و باید که وزیر تو آب خورد تو بدانی، که خان‌ومان خود بدو سپرده‌ای‌، اگر از وی غافل باشی از خان‌ومان خود غافل بوده باشی، نه از کار و حال وزیر خویش و با پادشاهان عالم که همسران تو باشند اگر دوستی کنی نیم دوست مباش و اگر دشمنی کنی دشمن ظاهر باش و به آشکارا دشمنی توانی نمود با هم‌شکل خویش پنهان دشمنی مکن، از آنچ:

حکایت: شنودم که اسکندر به جنگ دشمنی از آن خویش می‌رفت. با وی گفتند یا ملک، این مرد که خصم است مردی غافل است، بر وی شب خون باید کرد. اسکندر گفت: ملک نباشد آنکه ظفر به دزدی جوید.

و اندر پادشاهی کارهای بزرگ عادت کن، از بهر آنک پادشاه بزرگ‌تر از همه کس است، باید که گفتار و کردار او بزرگ‌تر از همه کس باشد، تا نام بزرگ یابد؛ چه نام بزرگ به گفتار و کردار بیگانگان یابد، چنانک آن سگ فرعون لعنه‌الله اگر بدان بزرگی سخنی نگفته بودی به آفریدگار ما جل جلاله، که روایت سخن وی کردی، چنانک گفت: فقال انا ربکم الأعلی و تا قیامت این آیت همی‌خوانند و نام آن مدبر ملعون همی‌برند، از آن یک سخن بزرگ‌؛ پس چنین باش که گفتم، که پادشاه کم‌همت را نام برنیاید و دیگر توقیع خویش را بزرگ دار و از بهر هر محقرانی توقیع مکن، مگر به صلتی بزرگ یا به ولایتی بزرگ یا به معاشی بزرگ که ببخشی؛ چون توقیع کردی توقیع خود را خلاف مکن، الا به عذر‌ی واضح‌، که خلاف از همه کس ناپسند باشد و از پادشاه زشت‌تر باشد. اینست شرط پیشهٔ پادشاه‌؛ هر چند این پیشه عزیز است من چنانک شرط کتاب است بگفتم و نبشتم؛ اگر چنانک ترا صناعتی دیگر افتد، چون دهقانی و هر کاری که ورز‌ی‌، باید که شرط آن نگاه داری، تا همیشه ترتیب و نظام کارت به رونق باشد و بالله التوفیق‌.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode