گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

دلا بکوش که باقی عمر دریایی

که عمر باقی ازین عمر بر گذر یابی

ز سوز سینه طلب آب روی، اگر طلبی

که همچو شمع ازآن سوز تاجِ سر یابی

ز سر برون کن این حشوهای تو بر تو

گذر ز چنبر گردون دون مگر یابی

به آب علم بپرورد رخت ایمان را

نگاه کن که از آن چند بار و بر یابی

به باغ امر خرام از مضیق عالم خلق

که هرچه آرزوی تست، ماحضر یابی

ز درگه عظمت بر درست حلقهٔ چرخ

که حلقه را همه جا خود برونِ در یابی

حقیقت همه چیزی چنان که هست بدان

که تا مقام خود از جمله بر زبر یابی

تو گر ز خویش برآیی و در جهان نگری

اگرچه عرش مجیدست، مختصر یابی

وگر تو گام چو پرگار با حساب آری

محیط دایرۀ چرخ بی سپر یابی

ز غایت طلب تست ناز دنیی دون

چو کم طلب کنی آنگاه بیشتر یابی

ز هرچه جستن آن می‌کند ترا مشغول

فراغت تو از آن بهترست اگر یابی

کنون چو قانع گشتی کزین جهان فراخ

به صد بلا چو خران جای خواب و خَور یابی

عذاب جان گرامی مده به کمتر چیز

که این قدر را بی اینهمه خطر یابی

به هرزه بانگ چه داری چو دردمند نه‌ای؟

تو درد جوی که درمانش بر اثر یابی

گهر درون صدف باشد و صدف در بحر

تو روی بحر ندیدی کجا گهر یابی؟

برآید از دل تو دود آتش طغیان

چو لاله گر به مثل آب بر جگر یابی

کشی ز سنگدلی همچو کوه سر به فلک

ز سنگ ریزه‌ا‌ی ار طرف بر کمر یابی

چو شیر مادر خون پدرحلال کنی

به گاه کینه اگر دست بر پدر یابی

اگرچه پشت خود اندر رکوع خم ندهی

که خویشتن را ترسی که بی خطر یابی

ز حرص همچو ترازو ز چرخ سوی زمین

معلقی زنی ار یک قراضه زر یابی

سری که می‌ننهی بر زمین ز بهر سجود

به آب دربری از بهر ماهی ار یابی

چنان به عالم صورت دلت برآشفته‌ست

که گر به عالم معنی رسی، صور یابی

طواف‌گاه تو بر گرد عالم صورست

چو اینقدر طلبی لاشک این قدر یابی

چو مطمح نظر تو جهان قدس شود

وجود را همه خاشاک رهگذر یابی

چنان مباش که گر راه حس فروگیرند

تو خویشتن را یکباره کور وکر یابی

به پای فکر سفر کن در آفرینش خویش

بسا غنیمتها کاندرین سفر یابی

ترا به ملک ابد تهنیت کنم روزی

که تو به مردی بر خویشتن ظفر یابی

به ذوق تو سخن حق اگرچه تلخ بوَد

فرو برش که ازآن لذت شکر یابی

کشیده دار به دست ادب عنان نظر

که فتنۀ دل از آمد شد نظر یابی

ز تیر شیطان زنهار، گوش دارد و چشم

هلاک گردی ار آن تیر کارگر یابی

نظر به هرچه نه از راه اعتبار کنی

اگر به گُل نگری خار در بصر یابی

تو بس عزیزی، خود را چنین ذلیل مکن

کز این گزند کشی و از آن ضرر یابی

ز بهر نان چو تنورت دل آتشین نکند

ز آب چشمهٔ حکمت گر آبخَور یابی

تو مست غفلتی از حال خود ترا چه خبر؟

به صبح مرگ از احوال خود خبر یابی

کژی مکن چو کمان تات خیره پی نزنند

چو تیر راست رَوی کن که بال و پر یابی

به قفل، خواب در چشم و دل مکن در بند

مگر گشایشی از نفحهٔ سحر یابی

ز خود تهی شو و بار گران خلق بکش

که تا چو کشتی، دریا فرود یابی

تو خود کجایی و بینایی تو کو تا تو

زپر پشه کتابی پر از عبر یابی

ز جیب خلق کنی دست اعتراض جدا

چو دامن همه در قبضهٔ قدر یابی

بساز با بد و نیک زمان که تا دو سه دوز

نه نقش بینی ازین و نه زان اثر یابی

مباش غره به ایام کامرانی و عیش

که تا تو چشم زنی کارها دگر یابی

نظر بیفکن ازین اعتبار امروزین

ببین که فردا خود را چه معتبر یابی

بس آبروی که فردا تو چشم خواهی داشت

ز آب دیده گر امروز رویِ تر یابی

به ناگزیر قناعت کن و فضول مجوی

که تا ازین همه بیهوده‌ها گذر یابی

نظر به تاج کرامت کن و به حضرت قدس

چو نرگس ار به مثل رنجی از سهر یابی

گرت بلایی آید به روی خوش میباش

که گه بود بلا را بلا سپر یابی

ندیده‌ای که چو رنج از عسل پدید آید

شفا به واسطهٔ زخم نیشتر یابی

ز دین فروختن، آن مایه کرده‌ای حاصل

که تا قبولی ازین قوم عشوه‌گر یابی

به هرزه بار خران می‌کشی، کرا نکند

که هرکجا که کرا دین بوده دو خر یابی

ز عشق پایهٔ انسان به ترک جان گفته‌ست

هرآنچه آنرا از جنس جانور یابی

تو از دنائت همت، هزار حیله کنی

که خشم و شهوت ایشان به خویش دریابی

مراد دنیی و دین هر دو ضد یکدگرند

ترا هوس که به همشان چگونه دریابی

حصول لذت این، فوت لذت آنست

یکی چو ترک کنی، ذوق آن دگر یابی

به چشم علت تو هرچه هست معیوبست

درست و راست نگر تا همه هنر یابی

برین صفت که تو گم کرده‌ای طریق نجات

ز پیروی بزرگان راهبر یابی

از این بزرگان امروز در زمانه یکیست

که مثل او نه همانا به بحر و بر یابی

شهاب دین، عمر سهروردی، آن رهرو

که از مسالک او دیو بر حذر یابی

حشاشهٔ رمق ملتست دریابش

که این سعادت هرچند زودتر یابی

امام و قدوهٔ اقطاب ثالث العمرین

که خاک پایش بر جبهت قمر یابی

کجا فتوت او خوان تربیت فکند

نوالۀ دهن ذره قرص خور یابی

چو موج قلزم طبعش گهر براندازد

بحار را تو مُشمُرتر از شَمَر یابی

دُرر ز بحر که یابی شگفت نیست بیا

ببین حدیثش تا بحر در دُرر یابی

به آبروی چنین خواجه‌ای توسل کن

مگر رهایی از آتش سقر یابی

مدد ز همت او خواه در ریاضت نفس

چو جنگ دیو کنی یاری از عمر یابی

در بهشت به روی دل تو باز کنند

گر آستانهٔ عالیش مستقر یابی

اگر تو بیخ ارادت فرو بری به درش

ز شاخ تربیتش گونه‌گون ثمر یابی

محیط شد به تو آفات مهلک از چپ و راست

بکوش کز کنف همتش مفر یابی

بجز به واسطهٔ کشتی هدایت او

ز موج لجهٔ آفات کی عبر یابی

به چشم دانش در ذات او تأمل کن

که تا مَلَک را در صورت بشر یابی

ز سِرّ لفظ نبوت در اندرون دلش

بسا ذخایر حکمت که مُدَخر یابی

علوم عالم غیب از تو اقتباس کنند

ز شعلهٔ نفسش گر تو یک شرر یابی

ز خاک پایش تاجی بساز و بر سر نه

که تا ز خیل ملک گرد خود حشر یابی

ز دامن کرمش برمدار دست طلب

که هرچه آرزوی تست سر به سر یابی

کلاه او نه به اندازهٔ سر چو توییست

تو جهد کن که به جای کُله کمر یابی

چو این مساعدت از دولتت میسر نیست

که بر ملازمت خدمتش ظفر یابی

ز نظم خویش دعایی بدان جناب فرست

ز الفت کرمش بهره‌ای مگر یابی

سعادت ابدی بر سرت نثار کنند

اگر قبولی از آن صدر نامور یابی

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی