گنجور

 
کلیم

زهی از تو روی طراوت سفید

صفا را ز تو گرم کشت امید

سرور دل و راحت جان توئی

بعالم قدمگاه پاکان توئی

بوارستگی طبع همدم ز تست

سبکباری اهل عالم ز تست

بسویت گذر هر که افکنده است

لباس علایق ز بر کنده است

بارباب تجرید و اصحاب ترک

صریر درت گفته آداب ترک

چنین ترک و تجرید و این رسم و راه

نه در صومعه است و نه در خانقاه

به بی برگی از مسجدی رفته تر

زهی دامن افشان زهر خشک و تر

ز سامان بدانگونه بگسسته ای

که از بوریا نیز وارسته ای

ز تو کسب پاکی بر امتیاز

مقدم بود بر ادای نماز

تجرد اساسی و رخت سرا

نداری بجز اعتدال هوا

بود خلوتت در صفا چون حباب

سراپا طراوت تمام آب و تاب

ز آبت چو روئی مصفا شود

خط سرنوشتش هویدا شود

فروغ دو روشن روان یار تست

که با آب و آتش سر و کار تست

رخ لیلی و چشم مجنون نئی

جدا زاب و آتش دمی چون نئی

وجودی چو تو جامع آب و تاب

نیامد بدنیا مگر آفتاب

فروغیست با آب صافت قرین

که گوئی بآتش چو شد همنشین

نه تنها ازو کسب گرمی نمود

که هر روشنی هم بودش ربود

هر آنکس که شد خلوتت مسکنش

عرق تخم راحت شود بر تنش

ز تو روی گرم آنکه یکبار دید

ز آرامگاه خودش دل رمید

شد از گلخنت شعله تا کامیاب

دگر بهر مرکز نکرد اضطراب

ز خاکستر گلخن تو قضا

بآئینه دیده بخشد جلا

سپهریست سقفت که دارد مدام

فروزان نجوم ثوابت ز جام

ز الوان جام تو بر دور هم

زده چتر طاووس باغ ارم

سر خلوت از عکس انوار جام

ملون بساطیست فرش رخام

تمام آبروئی که سودی جبین

بپای شهنشاه روی زمین

سر سروران پادشاه جهان

بتأیید ثانی صاحبقران

بود خصمش از گریه آتشین

چو گرمابه با آب و آتش قرین

عدویش کزو عافیت راست عار

چو گلخن به تب باد پیوسته یار

زرویش بود صبح را آب و تاب

چو جامی که تابد بر او آفتاب

جهان یابد از لطف قهرش قوام

چو گرمابه از آب و آتش نظام

زخلقش چو گلخن شود بهره یاب

بگیرند چون گل زاخگر گلاب

در نفع لطفش بهر جا گشود

زآتش توان جامه گلگون نمود

وزد باد قهرش چو بر روزگار

ز حمام بر رو نشیند غبار