گنجور

 
سلیمی جرونی

جوابش داد کای شاه جوان بخت

که بادت تا ابد هم تاج و هم تخت

غرض از بودن ما نیست جز آن

که از ما ظاهر آمد گنج پنهان

اگر آیینه نبود، چشم محبوب

کجا بیند رخ خود را چنین خوب

تعین گر یکی ور صد هزار است

همه آیینه رخسار یار است

چو خود را هم به خود آن یار بشناخت

ز خود از بهر خود آیینه ها ساخت

که تا هر گه ز خود با خود نشیند

به هر آیینه روی خویش بیند

مگو کین را نکو، وان چیز بد دید

که در هر آینه رخسار خود دید

اگر بد گرچه نیکو می‌نماید

به قدر آینه رو می نماید

دگر زآمد شدن مقصود آن است

که خود را باز داند تا چه سان است

بدان آگه ز بود خویش گردد

شناسای وجود خویش گردد

بداند کوست در کونین مقصود

شود آگه که جز او نیست موجود

اگر کم بیند و گر بیش بیند

به هر آیینه روی خویش بیند