گنجور

 
جامی

شب کجا رفتی که دور از روی تو خوابم نبرد

بس که کردم گریه حیرانم که چون آبم نبرد

چون غریبان شب نیفتادم به کنج مسجدی

کاروزی ابرویت تا طاق محرابم نبرد

عشق تو آمد چنان شیرین که هرگز ذوق آن

از دل و جان تلخ گوییهای احبابم نبرد

از ره عشقت نماندم باز هرگز کز قفا

در رگ جان زلف تو افکنده قلابم نبرد

در شب زلفت نگشتم گم که ماه عارضت

پیش پیش ره چراغ از نور مهتابم نبرد

جست و جوی گوهر وصل تو کردم عمرها

از جهان رخت بقا جز درد نایابم نبرد

جامیم من تا بدیدم جام میگون لبت

سوی میخانه بجز میل می نابم نبرد