گنجور

 
جامی

آنکه گل را غیرت از لطف تن او خاسته ست

چاک جیب غنچه از پیراهن او خاسته ست

می رود دامن کشان چون گل بهاران وین همه

لاله و نسرین به باغ از دامن او خاسته ست

کی شود سوز قتلیش کشته زیر تیره خاک

زانکه این آتش ز جان روشن او خاسته ست

چون تواند عاشق از طوق وفایش سر کشید

قمری آسا طوق او از گردن او خاسته ست

چشمه چشمه زخم تیرش بر تن من گشته چشم

هرکجا گردی ز راه توسن او خاسته ست

شهر پر غوغا شده ست از فتنه مردم کشان

این همه فتنه زچشم پر فن او خاسته ست

از شکاف سینه جامی می کشد هر لحظه آه

آتشی دارد که دود از روزن او خاسته ست