گنجور

 
جامی

دلنواز ز من خسته جگر بازمایست

دیده روشنی از اهل نظر بازمایست

با تو از هر غرضم پاک ز همراهی من

به غرضهای حریفان دگر بازمایست

فتنه ای خاست به پای از تو به هر راهگذر

زود بخرام و به هرراهگذر بازمایست

دین و دل شد به رهت جان به لب آمده نیز

گو روان شو ز رفیقان سفر بازمایست

باد در خنده عشرت لب تو با دگران

گو نم حسرتم از دیده تر بازمایست

ای گرفتارهوس سر غم عشق طلب

به گمان هنر از کسب هنر بازمایست

جامی از جلوه معشوق خبر پرسی چند

طالب نقد عیان شو به خبر بازمایست