گنجور

 
جامی

ای خوش آن عاشق که با یار خود است

زنده از دیدار دلدار خود است

خرم آن بلبل که با گلبانگ شوق

کرده جا برطرف گلزار خود است

می طپد نالان دل من گوییا

در سماع از ناله زار خود است

برندارد یار ما ز آیینه چشم

همچو ما مشتاق دیدار خود است

با لب نوشین طبیب آمد ولی

در کمین جان بیمار خود است

کی چشد ذوق گرفتاری عشق

هر که چون زاهد گرفتار خود است

عمر جامی گرچه در کار تو رفت

تا تو رفتی بی تو در کار خود است