گنجور

 
جامی

ای ماه که می نپرسی از من

زانگاه که می نپرسی از من

آوازه فکند در همه شهر

بدخواه که می نپرسی از من

شاهی تو گدا چگونه گوید

با شاه که می نپرسی از من

پرسی همه را و جز تو کس نیست

آگاه که می نپرسی از من

طومار شکایتم بر این شد

کوتاه که می نپرسی از من

با کوه غم تو رفتم از جای

چون کاه که می نپرسی از من

از لعل تو نیست کار جامی

جز آه که می نپرسی از من