گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

چون نهفتی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش

جلوه ده بر بیدلان یک غنچه از بستان خویش

کس رطب بی خسته کم دیده ست لب از من مدوز

تا که سازم آن رطب را خسته از دندان خویش

مردم از پیراهنت دیدن چه حاجت زخم تیغ

چون به قصد قتل من بالا زنی دامان خویش

هر رگم را شد به پیکان تو پیوندی جدا

کن ترحم وز تن زارم مکش پیکان خویش

من ز تو محروم و افغان من آید سوی تو

کاش بتوانم که آیم همره افغان خویش

تا نبیند چشم در نظاره ات هر بوالهوس

از سیاست ریز خونم بر سر میدان خویش

بهر جدول زر دهد خورشید گردون لاجورد

چون کند جامی سواد از بهر تو دیوان خویش

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
مولانا

دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش

بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش

گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا

پر کنی پیمانه را و نشکنی پیمان خویش؟

خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم

[...]

امیرخسرو دهلوی

سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش

تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش

از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست

من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو

[...]

سیف فرغانی

یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش

خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش

یار مهمان می رسد من از برای نزل او

در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش

چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار

[...]

حسین خوارزمی

این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش

جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش

دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار

من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش

دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر

[...]

صائب تبریزی

هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش

گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش

ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند

میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش

در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه