گنجور

 
جامی

به رخسار و جبین و روی و عارض بردی ای دلبر

فروغ از صبح و نور از روز و عکس از ماه و تاب از خور

فروغ و نور و عکس و تاب رویت کرده عاشق را

بصر بینا خرد دانا روان روشن ضمیر انور

سگ و سنگ در و سگبان و دربان تو را هر شب

فتم در پا نهم بر سر برم فرمان شوم چاکر

نباشد در همه روم و ری و چین و چگل شوخی

چو تو خونریز و شورانگیز و رنگ آمیز و جنگاور

به عارض گل به مو سنبل به بر نسرین به تن سیمین

به قد طوبی به رخ جنت به خط طوطی به لب شکر

قبا دیبا کله زیبا بدن نازک کمر چابک

عبارت خوش سخن دلکش دهان کوچک میان لاغر

به زلف و طره مشکین و گفتار و لب شیرین

سمن سای و قمرفرسای و روح افزای و جان پرور

من و حرمان و یأس و رنج و محنت چون بود گردت

حصار از سنگ و سور از روی و در زآهن کلید از زر

تویی درگلشن و برزن تویی در خوبی و حشمت

گل حمرا بت رعنا مه انور شه کشور

ز ذوق مستی و مخموری و چشم و لبت دایم

کشم خرقه دهم سبحه خرم باده زنم ساغر

به فکر و نطق و شعر و خط و بال خود شدی جامی

تهی کن دل فرو خور دم شکن خامه فکن دفتر