گنجور

 
جامی

از سرو قدت کج نظران را چه گشاید

وز خاک درت بصران را چه گشاید

جز خون گره بسته به نوک مژه شبها

از لعل تو خونین جگران را چه گشاید

جز با دگران دیدنت از دور به حسرت

از وصل تو بی سیم و زران را چه گشاید

زر گشت مرا چهره و گر زر نگشایم

زین وجه چو تو سیمبران را چه گشاید

سیم است برت ور کمر زر نگشایی

از سیم تو زرین کمران را چه گشاید

آرد خبر از یوسف ما پیرهن گل

از نکهت گل بی خبران را چه گشاید

بر جامی بیدل زبتان جز در محنت

نگشاد ندانم دگران را چه گشاید