گنجور

 
جامی

حیفم آید ز خدنگ تو که بر خاک افتد

چشم دارد که بر این سینه صد چاک افتد

دوز چاک دلم از تیرگه صیاد مباد

که تو را زآتش آن شعله به فتراک افتد

تیرت آمد به هدف من ز هدف مدور هننز

غصه به حصه عاشق که نه چالاک افتد

مثل تو زیر فلک چون طلبم چون دانم

کین صدف را نه چو تو یک گهر پاک افتد

همچو می می خوریم خون و نمی داری باک

کس مبادا که حریف چو تو بی باک افتد

بر سر سبزه و گل گشت چمن کن که مباد

سایه سرو قدت بر خس و خاشاک افتد

جامی از زهر جداییت فتاده به هلاک

وای جان وی اگر کار به تریاک افتد

 
 
 
صائب تبریزی

زلف او کی به خیال من غمناک افتد؟

مگر از شانه به فکر دل صد چاک افتد

پرتو حسن غریب تو ازان شوخترست

که ازو عکس بر آیینه ادراک افتد

رشته گوهر سیراب شود مژگانش

[...]

اسیر شهرستانی

آتشی نیست محبت که به ناپاک افتد

حیف این شعله نباشد که به خاشاک افتد

هر چه آید به نظر عکسی از آیینه اوست

چه بهشتی است اگر چشم دلی پاک افتد

به از آن ناله که مخمور کشد از دل شب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه