گنجور

 
جامی

آن که تیغ مهر او در سینه صد چاکم زند

کشته آنم که چون مه خیمه بر خاکم زند

شویم از خون جگر گر صد رقم هر دم قلم

جز خیال خط او بر لوح ادراکم زند

گرچه باغی ام خزان دیده، شوم رشک بهار

ابر لطفش گر نمی بر خار و خاشاکم زند

جز هوس نبود حجاب راه گو از برق عشق

لمعه ای کآتش درین جان هوسناکم زند

زان بهار لطف خواهم بود لبخندان چو گل

گرچه صد چاک از جفا در دامن پاکم زند

گر اجل بیند که چون می میرم از یک زخم زود

بوسه ها بر خنجر بدخوی بی باکم زند

گفتم از جامی چه جرم آمد کزو پیچی عنان

گفت دست آرزو تا کی به فتراکم زند